گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلدششم
(9) (31) نامه آن حضرت عليه السلام به معاويه



(32)
در اين نامه كه با عبارت فاراد قومنا قتل نبينا و اجتياح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الاقاعيل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطروناالى جبل و عر و اوقدو النا نار الحرب . (قوم ما آهنگ كشتن پيامبرمان و كندن ريشه ما را كردند، چه بد انديشه ها كه درباره ما انديشه كردند و چه كارها كه كردند؛ ما را از زندگى خوش باز داشتند و جامه بيم بر ما پوشاندند و ناچارمان ساختند به كوهى دشوار پناه بريم و براى ما آتش ‍ جنگ بر افروختند.) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات ، مباحث مفصل تاريخى زير را در بيش از سيصد صفحه آورده است كه از ترجمه آن گريزى نيست .
ابن ابى الحديد چنين مى گويد: واجب است در اين فصل درباره موضوعات زير سخن بگوييم ؛ آنچه درباره هماهنگى قريش در مورد آزار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بنى هاشم و شوراندن مردم بر ايشان و محاصر كردن آنان در دره آمده است . سخن درباره مومنان و كافران بنى هاشم كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن دره محاصره شدند و اينكه آنان چه كسانى بودند؛ شرح جنگ بدر؛ شرح جنگ موته ؛ شرح جنگ احد.
هماهنگى قريش بر ضد بنى هاشم و محاصره آنان در دره
اينك درباره فصل اول آنچه را كه محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب السيره و المغارى آورده است نقل مى كنيم ، كه كتاب مورد اعتماد در نظر همه مورخان و ارباب حديث است و مصنف آن شيخ همه مردم است .
محمد بن اسحاق كه خدايش رحمت كناد مى گويد: هيچكس از مردم در ايمان آوردن به خدا و پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر على عليه السلام پيشى گرفته باشد؛ ابن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه فقط على همراه او بود پوشيده از مردم بيرون مى رفتند و نمازها را در يكى از دره هاى مكه مى گزاردند و چون روز را به شب مى رساندند، بر مى گشتند.
مدتها همينگونه رفتار مى كردند و شخص سومى با آنان نبود تا آنكه ابوطالب روزى در مدتها همينگونه رفتار مى كردند و شخص سومى با آنان نبود تا آنكه ابوطالب روزى در حالى كه آن دو نماز مى گزاردند، ايشان را ديد و به محمد صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى برادر زاده ! اين كارى كه انجام مى دهيد، چيست ؟ فرمود: اى عمو اين دين خدا و دين فرشتگان و رسولان او دين پدرمان ابراهيم است و افزود كه خداوند مرا به پيامبرى براى بندگان بر انگيخته است و تو اى عمو جان سزاوارتر كسى هستى كه من يابد خير خواهى خود را بر او عرضه دارم و او را به هدايت فرا خوانم ، و شايسته تر كسى هستى كه بايد آن را بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد. نقل است كه ابو طالب گفته است : اى برادر زاده من نمى توانيم از آيين خود و آيين پدران خويش و آنچه ايشان بر آن بوده اند، جدا شوم . ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه من زنده باشم هيچ ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد. آورده اند كه ابو طالب به على فرموده است : پسر جان اين چيست كه انجام مى دهى ؟ گفتن پدر جان من به خدا و پيامبرش ايمان آورده ام و آنچه را آورده است ، تصديق كرده ام و براى خداوند نماز مى گزارم و از گفتار پيامبرش پيروى مى كنم . چنين گفته اند كه ابو طالب به او فرموده است ، بدون ترديد محمد صلى الله عليه و آله و سلم هرگز ترا جز به كار خير دعوت نمى كند، همراه او باش .
ابن اسحاق مى گويد: سپس زيد بن حارثه برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مسلمان شد و او نخستين كسى است كه پس از على بن ابى طالب عليه السلام اسلام آورده و همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز گزارده است .
پس از او ابوبكر بن ابى قحافه مسلمان شد و سومى آن دو بود؛ آنگاه عثمان بن عفان و طلحه و زبير و عبد الرحمان و سعد ابن ابى و قاص مسلمانن شدند و آنان همان هشت تنى هستند كه در مكه پيش از همه مردم ايمان آوردند. پس از آن هشت تن ابو عبيده بن جراح و ابوسلمه بن عبدالاسد و ارقم بن ابى ارقم مسلمان شدند و سپس اسلام در مكه منتشر و نامش بر زبانها افتاد و آشكار شد و خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمان داد، با صداى بلند آنچه را كه مامور است اظهار كند. مدت پوشيده ماندن پيامبرى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا هنگامى كه مامور به آشكار ساختن دين شد آن چنان كه به من رسيده است سه سال بوده است . (33)
محمد بن اسحاق مى گويد: در آن هنگام قريش اين كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به طور كلى زشت نمى شمرد، ولى همينكه بتها و الهه هاى ايشان را نام برد و بر آنان خرده گرفت ، اين كار را گناه بزرگ و بسيار زشت شمردند و بر دشمنى و ستيز با او هماهنگ شدند.
ابو طالب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دفاع از او قيام كرد و خود را متوجه او ساخت تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امر خدا را آشكار ساخت و هيچ چيز او را از آن كار باز نمى داشت .
ابن اسحاق مى گويد: چون قريش طرفدارى ابوطالب از پيامبر صلى الله عليه و آله و قيام او را در دفاع و خود دارى او را از تسليم كردن آن حضرت ديدند، گروهى از اشراف قريش پيش او رفتند كه از جمله ايشان عتبه بن ربيعه و برادرش شيبه و ابوسفيان بن حرب و ابوالبخترى بن هشام و اسود بن مطلب و وليد بن مغيره و ابوجهل عمرو بن هشام و عاص بن وائل و نبيهه و منبه دو پسر حجاج و ديگر امثال ايشان كه از سران قريش بودند و بهاو گفتند: اى ابوطالب اين برادرزاده ات خدايان ما را دشنام مى دهد و بر دين ما خرده مى گيرد و خرد ما را سفلگى و انديشه هاى ما را گمراهى مى شمرد؛ يا او را از ما باز دار و كفايت كن ، يا آنكه ميان ما و او را آزاد بگذار. ابو طالب با آنان سخنى نرم گفت و به صورتى پسنديده برگرداند. آنان از حضور ابوطالب باز گشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم راه خويش را ادامه مى داد و دين خدا را آشكار مى كرد و مردم را بر آن فرا مى خواند.
پس از آن كينه و ستيز ميان قريش و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم افزون شد، بدانگونه كه قريش ميان خود درباره پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار سخن مى گفتند و يكديگر را به ستيز با آن حضرت وا مى داشتند و براى بار دوم پيش ابو طالب رفتند و به او گفتند: اى ابو طالب تو ميان ما داراى سن و سال و شرف و منزلتى و ما از تو خواهش كرديم برادر زاده ات را زا در افتادن با ما باز دارى ولى تو او را از آن كار باز نداشتى و به خدا سوگند ما نمى توانيم نسبت به دشنام دادن به نياكان خود و نابخرد شمردن خرد خويش و عيب گرفتن از خدايان خود شكيبا باشيم ؛ اينك يا او را از ما باز دار يا اينكه با او و تو جنگ خواهيم كرد تا آنكه يكى از دو گروه نابود شود، و برگشتند. فراق و ستيز آن قوم بر ابو طالب گران آمد و از سوى ديگر راضى نبود و نمى توانست خود را راضى كند كه برادرزاده را يارى ندهد و او را به ايشان تسليم كند. بدين سبب به پيامبر صلى الله عليه و آله پيام داد و چون آمد به او گفت : اى برادرزاده قوم تو پيش من آمدند و چنين و چنان گفتند، اينك نسبت به من و خودت مدارا كن و كارى را كه ياراى آن را ندارم بر من بار مكن .
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چنان گمان برد كه براى عمويش تغيير عقيده اى پيش آمده است و او را يارى نخواهد داد و تسليم خواهد كرد و پنداشت كه ابوطالب از يارى دادن و دفاع از او ناتوان شده است ، بدين سبب فرمود: اى عمو جان ! به خدا سوگند كه اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپم نهند كه اين كار را رها كنم رها نخواهم كرد تا آنكه خداوند آن را ظاهر و پيروز فرمايد يا من نابود شوم . سپس بغض ‍ گلويش را گرفت و گريان برخاست . همين كه پيامبر صلى الله عليه و آله پشت فرمود، ابوطالب او را صدا كرد و گفت : اى برادر زاده برگرد و پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت ، ابو طالب به او گفت : برو و هر چه دوست مى دارى بكن كه به خدا سوگند هرگز در قبال هيچ چيز ترا تسليم نخواهم كرد. (34)
ابن اسحاق مى گويد: ابوطالب در مورد اينكه قريش بر جنگ با او هماهنگ شده بودند و اين به سبب قيام ابوطالب به حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود اشعار زير را سروده است : به خدا سوگند تا هنگامى كه به خاك سپرده شوم ، آنان با همه توان خويش به تو دست نخواهند يافت . كار خويش را انجام بده كه بر تو بيمى نيست و از اين خبر چشم تو روشن و بر و مژده باد. مرا هم به آيين خود دعوت كردى و مى گويى خير انديش منى ، آرى كه راست مى گويى و پيش از اين هم همواره امين بوده اى ... (35)
محمد بن اسحاق مى گويد: پس از اينكه قريش دانست كه ابو طالب از تسليم رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان و يارى ندادن آن حضرت خود دارى مى كند و مصمم به دشمنى و دورى كردن از قريش است عماره بن وليد بن مغيره مخزومى را كه زيباترين جوان قريش بود با خود پيش ‍ ابوطالب بردند و به او گفتند: اى ابوطالب ! اين عماره بن وليد زيبا و دليرترين جوان قريش است ، او را براى خود و به فرزندى خويش بپذير و از آن تو باشد و اين برادر زاده ات را كه با دين تو و آيين نيا كانت مخالفت است و يگانگى و جماعت قوم ترا به پراكندگى كشانده است به ما بسپارد تا او را بكشيم و در اين صورت مردى در قبال مردى ديگر است . ابو طالب گفت : به خدا سوگند كه نسبت به من انصاف نمى دهيد، فرزند خودتان را به من مى دهيد كه او را براى شما پرورش دهم و فرزندم را به شما بدهم كه او را بكشيد! به خدا سوگند كه اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت . مطعم بن عدى بن نوفل كه از دوستان باصفاى ابو طالب بود به او گفت : اى ابوطالب به خدا سوگند ترا چنان نمى بينم كه از قوم خود پيشنهادى را بپذيرى و به جان خودم سوگند آنان كوشش كردند كه از آنچه تو خوش نمى دارى خود را كنار كشند، ولى مى بينم كه تو نسبت به ايشان انصاف نمى دهى . ابو طالب گفت : به خدا سوگند نه آنان نسبت به من انصاف دادند و نه تو انصاف مى دهى ، ولى چنان است كه تو تصميم بر زبون ساختن من و يارى دادن آن قوم بر ضد من گرفته اى ، هر چه مى خواهى بكن .
گويد: در اين هنگام كينه ها به جوش آمد و آن قوم دشمنى را آغاز كردند و به يكديگر گفتند و از يكديگر يارى خواستند و قرار بر اين نهادند كه بر هر مسلمانى كه در هر قبيله باشد هجوم برند؛ و در هر قبيله مسلمانانى را كه ميان ايشان بودند گفتند و شكنجه مى دادند و كوشش مى كردند آنان را از دين برگردانند، و خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را در پناه عمويش ابو طالب محفوظ داشت . ابو طالب چون ديد قريش چگونه رفتار مى كند، ميان بنى هاشم و بنى عبد المطلب قيام كرد و آنان را به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله و حمايت از آن حضرت فرا خواند كه پذيرفتند، جز ابولهب كه بر اين كار با آن هماهنگ نشد، و ابوطالب او اشعارى مى سرود و مى فرستاد و تقاضاى يارى مى كرد. از جمله قطعه است كه مطلع آن چنين است : سخنى از ابولهب به ما رسيده است كه در آن مورد مردانى هم ياريش مى دهند، و قطعه ديگر كه مطلع آن چنين است : آيا گمان مى برى كه من زبون شده ام و غائله هاى تو پس از سپيد شدن موهايم به سبب سالخوردگى مرا فرو مى گيرد، و قطعه اى ديگر كه مطلع آن چنين است : ما عذر همه اقوام را مى پذيريم و هر عذرى هم كه تو بگويى و بياورى .
محمد بن اسحاق مى گويد: هرگز از ابولهب خيرى ظاهر نشده است جز آنچه روايت شده است كه چون خويشاوندان ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى خواستند او را بگيرند و شكنجه دهند و از اسلام او را برگردانند گريخت و به ابوطالب پناه برد. مادر ابوطالب كه مادر عبدالله پدر رسول خدا صلى الله عليه و آله هم هست از قبيله بنى مخزوم است و ابوطالب به همين جهت به ابوسلمه پناه داد. مردانى چند از بنى مخزوم پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند: بر فرض كه برادر زاده ات محمد را از تسليم كردن به ما باز مى دارى ، اينك ترا چه مى شود كه اين يكى را از ما باز مى دارى . گفت : او به من پناه آورده است و خواهر زاده من است و من اگر از خواهر زاده خود حمايت نكنم از برادر زاده خويش هم حمايت نكرده ام . در اين هنگام صداهاى ايشان بلند شد و صداى ابوطالب هم بلند شد.
ابولهب كه هرگز نه پيش از اين موضوع و نه پس از آن ابوطالب را يارى نداده است از جاى برخاست و گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند نسبت به اين مرد محترم بسيار سخن مى گوييد و همواره در مورد پناه دادن او اعتراض ‍ مى كنيد، شما را به خدا سوگند مى دهم بس كنيد و دست از او برداريد وگرنه ما هم همراه او قيام مى كنيم تا به آنچه مى خواهد برسد. آنان گفتند: اى ابو عتبه از هر كارى كه تو ناخوش داشته باشى منصرف مى شويم و برخاستند و رفتند. ابولهب دوست ايشان بود و بر ضد رسول خدا صلى الله عليه و آله ، و ابوطالب آنان را وادارد. ابوطالب هم كه اين سخن را از ابولهب شنيد بر او طمع بست و اميدوار شد كه شايد در يارى دادن به پيامبر صلى الله عليه و آله همراه او قيام كند و براى تشويق او اين ابيات را سرود:
همانا مردى كه ابوعتبه عمويش باشد بايد از اينكه بر او ستمها فرو ريزد در امان باشد... (36)
همچنين قصيده ديگرى خطاب به ابولهب سروده است كه ضمن آن گفته است : براى محمد صلى الله عليه و آله نزد تو خويشاوندى نزديك است او هم پيمان و وابسته تو نيست بلكه از نژاده ترين افراد خاندان هاشم است ... (37)
محمد بن اسحاق مى گويد: چون سختى و گرفتارى و شكنجه بر مسلمانان افزون و طولانى شد و كار به آنجا رسيد كه بسيارى از مسلمانان به زبان به اعتقاد و دل از اسلام برگشتند، و چون آنان را شكنجه مى دادند مى گفتند : گواهى مى دهيم كه اين خداوند است و لات و عزى الهه هستند، و چون از آنان دست بر مى داشتند باز به اسلام بر مى گشتند.
آنان را زندانى مى كردند و به ريسمان مى بستند و در گرماى آفتاب روى سنگها و شنها مى افكندند و روزگار سختى آنان همچنان ادامه داشت و مشركان قريش به سبب قيام ابوطالب در حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله به او دست نمى يافتند. قريش هماهنگ شدند كه پيمانى و همنشينى نكنند. آن پيمان نامه را نوشتند و براى آنكه تاكيد بيشترى در آن بشود آن را درون كعبه آويختند. نويسنده آن پيمان نامه منصور بن عكرمه بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصى بود، و چون عهد نامه را نوشتند همه افراد خاندان هاشم و مطلب از ديگران جدا شدند و همگى در آن دره با ابوطالب همراه شدند و فقط ابولهب از آنان كناره گرفت و به قريش پيوست و آن قوم را بر ضد خويشاوندان خويش يارى داد.
محمد بن اسحاق مى گويد: كار بر بنى هاشم سخت شد و دسترسى به خوراك نداشتند، مگر آنچه پوشيده و نهانى براى آنان برده مى شد كه بسيار اندك بود و كفاف قوت روزانه شان نبود. قريش آنان را سخت به وحشت انداخته بودند، آن چنان كه هيچكس از ايشان آشكار نمى شد و هيچكس ‍ هم پيش ايشان نمى رفت ، و اين سخت ترين حالتى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت آن حضرت در مكه مى ديدند.
محمد بن اسحاق مى گويد: دو يا سه سال بر آن حال بودند و درمانده شدند و قريش كوشش مى كردند چيزى به آنان نرسد مگر اندك خوراكى كه برخى از قريش به منظور رعايت پيوند خويشاوندى به آنان مى رساندند. ابوجهل بن هشام ، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى را همراه غلامى ديد كه انبان گندمى بر دوش مى كشد.
حكيم مى خواست آن گندم را براى عمه خويش خديجه خويلد كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن دره و در حال محاصر بود ببرد. ابوجهل به او در آويخت و گفت : آيا گندم براى بنى هاشم يم برى ؟ به خدا سوگند تو و گندمت نبايد از جاى خود تكان بخوريد تا ترا در مكه رسوا سازم . در اين هنگام ابوالبخترى ، يعنى عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبد العزى ، رسيد و به ابوجهل گفت : موضوع ميان تو و او چيست ؟ ابوجهل گفت : او گندم براى بنى هاشم مى برد. ابوالبخترى گفت : اى فلانى گندمى از عمه اش ‍ پيش او امانت بوده و پيام داده است كه برايش بفرستد آيا از اينكه گندم خودش را براى او روانه كند، جلوگيرى مى كنى ؟ آزادش بگذار. ابوجهل نپذيرفت و كار به آنجا كشيد كه هر يك به ديگرى دشنام داد. ابوالبخترى استخوان چانه شترى را برداشت و چنان ضربتى به ابوجهل زد كه سرش را شكست و سخت او را درهم كوبيد. ابوجهل برگشت كه خوش نمى داشت پيامبر صلى الله عليه و آله و بنى هاشم از آن موضوع آگاه شوند و آنان را سرزنش كند و شاد شوند.
و چون خداوند متعال اراده فرمود كه موضوع آن پيمان نامه از ميان برود و بنى هاشم از آن سختى و تنگنا گشايش يابند هشام بن عمر و بن حارث بن حبيب بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى در آن باره به بهترين وجه قيام كرد، و چنان بود كه پدرش عمرو بن حارث برادر مادر نصله بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بود و بدين سبب از پيوستگان به بنى هاشم شمرده مى شد و ميان قوم خود يعنى خاندان عامر بن لوى مردى پيوستگان به بنى هاشم شمرده مى شد و ميان قوم خود يعنى خاندان عامر بن لوى مردى شريف شمرده مى شد. او معمولا در حالى كه شترى را گندم بار كرده بود، شبانه حركت مى كرد و خود را به دهانه دره اى كه بنى هاشم در آن محاصره بودند مى رساند، و چون بر دهانه دره مى رسيد لگام از سر شتر بر مى داشت و ضربه اى به پهلوى شتر مى زد و شتر وارد دره مى شد و بار ديگر شتر را خرما بار مى كرد و همانگونه مى فرستاد. هشام پيش زهير بن ابى اميه بن مغيره مخزومى رفت و به او گفت : اى زهير! آيا راضى هستى كه خود خوراك بخورى و آشاميدنى بياشامى و جامه هاى بپوشى و با زنان همبستر شوى و داييهاى تو چنان باشند كه مى دانى ؛ نتوانند چيزى خريد و فروش ‍ كنند و نتوانند با كسى ازدواج كنند و كسى از ايشان زن نگيرد و هيچكس با ايشان پيوندى نداشته و كسى به ديدار شان نرود.
همانا سوگند مى خورم كه اگر آنان داييهاى ابوالحكم بن هشام بودند و تو از او مى خواستى همين كارى را كه از تو خواسته است انجام دهد هرگز موافقت نمى كرد و پاسخ مثبت به تو نمى داد. او گفت : اى هشام واى بر تو! من چه كنم كه فقط يك مردم و به پاسخ مثبت به تو نمى داد. او گفت : اى هشام واى بر تو! من چه كنم كه فقط يك مردم و به خدا سوگند اگر مرد ديگرى همراه من مى بود در شكستن مفاد اين پيمان نامه قطع كننده پيوند خويشاوندى اقدام مى كردم . هشام گفت : من مرد ديگرى هم يافته ام . پرسيد: اى كيست ؟ گفت : خودم . زهير گفت شخص سومى را هم براى ما جستجو كن . هشام پيش مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف رفت و به او گفت : اى مطعم آيا راضى هستى كه دو خانواده بزرگ از نسل عبد مناف از سختى و گرسنگى بميرند و تو در آن كار شاهد و موافق با قريش باشى ؟ همانا به خدا سوگند اگر در اين مورد به قريش فرصت دهيد خواهيد ديد كه در انجام بديهاى ديگر نسبت به شما شتابان خواهند بود. مطعم گفت : اى واى بر تو من يك تنم چه مى توانم بكنم ؟ هشام رفت : من براى اين كار شخص دوم هم پيدا كرده ام . مطعم پرسيد، او كيست ؟ هشام گفت : خودم . مطعم گفت : شخص سومى هم پيدا گفت : شخص چهارمى هم پيدا كن . هشام پيش ابوالبخترى رفت و همانگونه كه با مطعم سخن گفته بود با او هم سخن گفت : ابوالبخترى گفت : آيا كسى ديگرى هم در اين باره كمك خواهد كرد؟ گفت : آرى ، و آن اشخاص را نام برد. ابوالبخترى گفت : شخص پنجمى هم براى اين كار پيدا كن . هشام پيش زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزى رفت و با او سخن گفت : زمعه گفت : آيا در اى باره كس ديگرى هم كمك خواهد كرد؟
گفت : آرى و ايشان را نام برد. آن گروه قرار گذاشتند شبانه در منطقه بالاى مكه كنار كوه حجون جمع شوند. چون آنجا جمع شدند با يكديگر پيمان بستند و هماهنگ شدند كه موضوع آن عهدنامه را بشكنند. زهير گفت : من اين كار را آغاز مى كنم و نخستين كس از شما خواهم بود كه در اين باره سخن خواهم گفت . فرداى آن شب همينكه در انجمنهاى خود حاضر شدند، زهير بن ابى اميه كه حله اى گرانبها پوشيده بود، نخست هفت بار گرد كعبه طواف كرد و سپس روى به مردم آورد و گفت : اى اهل مكه آيا سزاوار است كه ما خوراك بخوريم و آشاميدنى بياشاميم و جامه بپوشيم و حال آنكه بنى هاشم در شرف هلاك باشند، به خدا سوگند من از پاى نمى نشينم تا اين عهدنامه كه مايه قطع پيوند خويشاوندى و ستم است دريده شود. ابوجهل كه گوشه مسجد نشسته بود گفت : دروغ مى گويى ، به خدا سوگند كه دريده نخواهد شد. زمعه بن اسود به ابوجهل گفت : به خدا سوگند تو دروغگوترى و به خدا سوگند كه هنگامى كه اين پيمان نوشته شده ، راضى نبوديم . ابوالبخترى هم گفت : آرى به خدا سوگند زمعه راست مى گويد، ما به اين عهد نامه راضى نيستم و به آنچه در آن نوشته شده است اقرار نداريم . مطعم بن عدى گفت : آرى به خدا سوگند اين دو راست مى گويند و هر كس جز اين بگويد دروغ مى گويد. ما از آن عهدنامه و هر چه در آن نوشته شده است به پيشگاه خداوند بيزارى مى جوييم . هشام بن عمرو هم همچون ايشان سخن گفت . (38) ابوجهل گفت : اين كارى است كه پيشا پيش و شبانه قرارش ‍ گذاشته شده است . در اين هنگام مطعم بن عدى برخاست و آن پيمان نامه را پاره كرد، و ديدند كه موريانه همه آن را بجز كلمه باسمك اللهم را از ميان برده است . گويند نويسنده آن پيمان نامه كه منصور بن عكرمه بود دستش شل شده بود، و چون آن پيمان نامه دريده شد بنى هاشم از محاصره در آن دره بيرون آمدند.
محمد بن اسحاق مى گويد: ابوطالب همچنان ثابت و پايدار و شكيبا در نصرت پيامبر صلى الله عليه و آله بود و از آن حضرت حمايت و در دفاع از او قيام مى كرد تا آنكه در آغاز سال يازدهم بعثت در گذشت و در اين هنگام بود كه قريش نسبت به آزار پيامبر صلى الله عليه و آله طمع بست و تا حدودى به هدف خود نائل آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله ترسان از مكه بيرون رفت و خود را بر قبايل عرب براى پناهندگى عرضه مى فرمود و كار بدان گونه بود تا سرانجام در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد و پس از آن موضوع بيعت خزرجيان ، در شب عقبه پيش آمد.
گويد: از جمله اشعار ابوطالب كه در آن از پيامبر صلى الله عليه و آله و قيام خود به دفاع از آن حضرت سخن گفته است اين ابيات است :
شب زنده دار و بى خواب ماندم و حال آنكه ستارگان غروب كردند، آرى شب زنده دار ماندم و اندوه ها به سلامت نيابند، اين به سبب ستم عشيره اى بود كه ستم و نافرمانى كردند و سرانجام اين نافرمانى ايشان براى آنكه خطرناك است ، آنان پرده هاى حرمت برادر خويش را دريدند و همه كارهاى آنان نكوهيده و چركين است ...
و هموار اشعار زير را هم سروده است .
آنان به احمد گفتند تو مردى ياوه گوى و ناتوان هستى ، هر چند كه احمد براى آنان حق و راستى را آورده است و دروغى براى ايشان نياورده است ...
عبدالله بن مسعود روايت كرده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن كافران در جنگ بدر فارغ شد و فرمان داد جسد آنان را در چاه افكندند، به ياد بيتى از اشعار ابوطالب افتاد و يادش نيامد. ابوبكر عرضه داشت ، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله شايد اين بيت او در نظر دارى كه مى گويد:
به خدايى خدا سوگند كه اگر كوشش ما تحقق پذيرد شمشيرهاى ما اشراف و بزرگان را فرو مى گيرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله خوشحال شد و فرمود آرى به خدايى خدا كه چنين است .
و از اشعار ديگر ابوطالب اين ابيات اوست :
هان ! پيامى از من كه بر حق است به لوى برسانيد هر چند كه پيام پيام دهنده سودى نمى رساند و كار ساز نيست ... (39)
مى گويد (ابن ابى الحديد): دوست ما على بن يحيى البطريق كه خدايش ‍ رحمت كناد مى گفت : اگر ويژگى و راز نبوت نيم بود هرگز كسى چون ابوطالب كه شيخ و سالار و شريف قريش است برادر زاده خود محمد صلى الله عليه و آله را كه جوانى پرورش يافته در دامن او و يتيمى تحت كفالت او و به منزله فرزندش بوده است ، چنين مدح نمى گفته است : خاندان هاشم كه همگى يكى پس از ديگرى سالارهاى قبيله كعب بن لوى هستند به او پناه مى برند يا بدينگونه نمى ستوده است كه بگويد:
سپيده چهره اى كه از ابر به آبروى او طلب باران مى شود، فرياد رس يتيمان و پناه بيوه زنان ، درماندگان خاندان هاشم برگرد او مى گردند و آنان پيش او در نعمت و بخششها قرار دارند.
كه با اين اسلوب شعر افراد عادى و رعيت را نمى ستايند بلكه ويژه ستايش ‍ پادشاهان و بزرگان است ، و هنگامى كه در نظر بگيرى كه سراينده اين شعر ابوطالب است ، آن پيرمرد بزرگوار و پر شكوه ، و آن را درباره محمد صلى الله عليه و آله سروده است كه جوانى پناهنده به او بود و از شر قريش در سايه او مى آسوده است و ابوطالب او را از هنگامى كه پسر بچه اى بوده است بر دوش و در آغوش خويش پرورانده است و پيامبر صلى الله عليه و آله از زاد و توشه او مى خورده و در خانه اش مى زيسته است متوجه ويژگى و راز نبوت و بزرگى كار پيامبر صلى الله عليه و آله مى شوى كه خداوند متعال در جانها و دلها چه منزلت بلند و پايگاه جليلى براى آن حضرت نهاده است .
همچنين در كتاب امالى ابوجعفر محمد بن حبيب (40) كه خدايش رحمت كناد خوانده ام كه ابوطالب هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى ديد، گاهى مى گريست و مى گفت : هرگاه او را مى بينم از برادرم ياد مى كنم ، و عبد الله برادر پدر و مارى ابوطالب بود كه به شدت مورد علاقه و محبت ابوطالب و عبد المطلب بوده است . ابوطالب بسيارى از شبها كه معلوم بود پيامبر صلى الله عليه و آله كجا خفته است و بيم داشته كه مبادا مورد حمله قرار گيرد.
شبانه او را از خوابگاهش بلند مى كرد و پسر خود على را به جاى او مى خواباند. شبى على به او گفت : پدر جان من كشته مى شوم . ابوطالب در پاسخ او اين ابيات را خواند:
پسر جانم شكيبا باش كه شكيبايى خردمندانه است و هر زنده اى فرجامش ‍ براى مرگ است ... (41)
على عليه السلام در پاسخ او چنين سرود:
آيا در يارى دادن احمد مرا به شكيبايى فرمان مى دهى و به خدا سوگند آنچه كه من گفتم از بى تابى نبود، بلكه دوست داشتم كه تو گواه يارى دادنم باشى و بدانى كه همواره فرمانبردارت هستم . و من به پاس خداوند و براى رضاى او همواره چه در كودكى و چه در جوانى و هنگام بالندگى در يارى دادن احمد كه پيامبر صلى الله عليه و آله ستوده هدايت است كوشش ‍ مى كنم . (42)
سخن درباره مومنان و كافران بنى هاشم
فصل دوم درباره تفسير و شروح اين گفتار على عليه السلام است كه فرمود است :
مومن ما در قبال اين كار خواهان پاداش بود و كافر ما از ريشه و تبار خود حمايت مى كرد؛ كسى از قريش كه مسلمان مى شد از اين آزارى كه ما گرفتارش بوديم بركنار بود، به سبب هم سوگندى كه او را پس مى داشت يا خويشاوندى كه در دفاع از او قيام مى كرد و آنان از كشته شدن در امان بودند.
مى گوييم : بنى هاشم كه پس از حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال قريش در آن دره محاصره شدند دو گروه بودند. برخى مسلمان و برخى كافر؛ على عليه السلام و حمزه بن عبد المطلب مسلمان بودند، در مورد جعفر بن ابى طالب اختلاف است كه آيا در آن دره محاصره شده است يا نه ؛ گفته شده است در آن هنگام او به حبشه هجرت كرده بوده است و در آن محاصره حضور نداشته است و همين گفتار صحيح است . از مسلمانانى كه در آن دره با بنى هاشم در محاصره بود عبيده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف است . او هر چند از بنى هاشم نيست ولى در حكم ايشان است ، زيرا خاندان مطلب و خاندان هاشم همواره متحد بودند و نه در دوران اسلام و نه در دوره جاهلى از يكديگر جدا نشدند.
عباس ، كه خدايش رحمت كناد، همراه ايشان در آن دره بود ولى بر آيين قوم خود بود. عقيل و طالب پسران ابوطالب هم ؛ و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و ابو سفيان برادرش و حارث پسر نوفل هم همچنان بودند. جز اينكه حارث نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله سخت خشمگين بود و بر آن حضرت كينه مى ورزيد و با اشعار خود ايشان را نكوهش مى كرد، ولى هرگز راضى به كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله نبود و با قريش هم در مورد خون آن حضرت فقط براى حفظ حرمت نسبت موافقت نمى كرد. سرور و سالار و پيرمرد همه محاصره شدگان ابوطالب بن عبد المطلب بود و همو كفيل و حمايت كننده اصلى بود.
اختلاف نظر درباره ايمان ابوطالب
مردم درباره ايمان ابوطالب اختلاف دارند. اماميه و بيشتر زيديه معتقدند كه ابوطالب مسلمان مرده است . برخى از مشايخ معتزلى ما هم همين عقيده را دارند كه شيخ ابوالقاسم بلخى و ابوجعفر اسكافى و كسانى ديگر از ايشانند.
بيشتر مردم و اهل حديث و عموم مشايخ بصرى ما و ديگران معتقدند كه او بر دين قوم خود مرده است ، و در اين باره حديث مشهور را نقل مى كنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام مرگ ابوطالب به او فرمود: اى عموجان كلمه اى بگو كه من خود در پيشگاه خداوند براى تو در آن مورد گواهى دهم . گفت : اگر نه اين است كه عرب خواهند گفت ابوطالب هنگام مرگ بى تابى كرد چشمت را با گفتن آن روشن مى كردم .
و روايت شده است كه ابوطالب گفته است من بر آيين مشايخ هستم .
و نقل شده است كه او گفته است من بر آيين عبد المطلب هستم و چيزهايى ديگر هم گفته شده است .
بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد:
پيامبر صلى الله عليه و آله و مومنانى را كه با اويند نسزد كه براى مشركان هر چند خويشاوند باشند آمرزش خواهى كنند. پس از اينكه براى آنكه روشن شده است كه ايشان دوزخى هستند، و آمرزش خواهى ابراهيم براى پدرش فقط به سبب وعده اى بود كه به او داده بود و چون براى او روشن شد كه وى دشمن خداوند است ، از او بيزارى جست ... (43) در مورد ابوطالب نازل شده است زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مرگ ابوطالب براى او آمرزش خواهى فرموده بود.
و نيز روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند كه فرموده است : همانا كه تو نمى توانى هر كه را دوست مى دارى هدايت كنى . (44) درباره ابوطالب نازل شده است .
و روايت كرده اند كه على عليه السلام پس از مرگ ابوطالب به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد كه عموى گمراهت درگذشت ، در مورد او چه فرمان مى دهى ؟
و نيز اينچنين حجت آورده اند كه هيچكس نقل نكرده كه ابوطالب را در حال نماز ديده باشد و نماز چيزى است كه فرق ميان مسلمان و كافر را روشن مى كند. همچنين مى گويند على و جعفر چيزى از ميراث ابوطالب نگرفتند. از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كنند كه فرموده است : خداوند به من وعده فرموده است كه به سبب آنچه ابوطالب در حق من انجام داده است از عذابش بكاهد و او بر كرانه آتش است . همچنين روايت مى كنند كه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد چه خوب است براى پدر و مادر خويش آمرزش خواهى كنى ، فرمود: اگر قرار باشد براى آن دو آمرزش خواهى كنم ، بى شك براى ابوطالب آمرزش خواهى مى كردم كه او براى من نيكيهايى انجام داده است كه آن دو انجام نداده اند، و همانا كه عبد الله و آمنه و ابوطالب سنگريزه هايى از سنگريزه هاى دوزخند. (45).
اما كسانى كه پنداشته اند ابوطالب مسلمان بوده است برخلاف اين روايت مى كنند و خبرى را به امير المومنين عليه السلام اسناد مى دهند كه گفته است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : جبرئيل عليه السلام به من فرمود خداوند شفاعت ترا در شش مورد مى پذيرد؛ شكمى كه ترا حمل كرده و او آمنه دختر وهب است ، و پشتى كه ترا بر خود داشته و او عبد الله پسر عبد المطلب است ، و دامنى كه ترا كفالت كرده و او ابوطالب است ، و خانه اى كه ترا پناه داده و او عبد المطلب است ، و برادرى كه در دوره جاهلى داشتى ، و پستانى كه ترا شير داده است او حليمه دختر ابو ذويب است ؛ گفته شد: اى رسول خدا آن برادرت چه كار پسنديده داشت ؟ فرمود بخشنده بود، خوراك و نعمت به ديگران ارزانى مى داشت .
مى گويم : از نقيب ابو جعفر يحيى بن ابى زيد به هنگامى كه اين خبر را پيش ‍ او مى خواندم پرسيدم كه آيا پيامبر صلى الله عليه و آله را در دوره جاهلى برادرى پدرى يا مادرى يا پدر و مادرى بوده است ؟ گفت : نه . منظور از برادرى ، دوستى و محبت است . گفتم : او كه خطاب برادرى به او شده كه بوده است ؟ گفت : نمى دانم .
همچنين مى گويند: همگان از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كنند كه فرموده است ما از پشتهاى پاكيزه به شكمهاى پاك منتقل شده ايم ، و با توجه به اين سخن واجب است كه همه نياكان آن حضرت از شرك پاك باشند كه اگر بت پرست مى بودند، پاك بودند.
و مى گويند: آنچه در قرآن درباره ابراهيم و پدرش آرزو اينكه او مشركى گمراه بوده ، آمده است در مذهب ما زيانى نمى زند، زيرا آزر عموى ابراهيم بوده و پدرش تارخ بن ناحور است . وانگهى در قرآن از عمو گاهى به پدر نام برده است شده است ، آنچنان كه فرموده است : آيا حضور داشتيد هنگامى كه يعقوب را مرگ فرا رسيد و هنگامى كه به پسرانش گفت : چه چيزى را پس از من پرستش و عبادت خواهيد كرد؟ گفتند: خداى ترا و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل را در زمره پدران و نياكان بر شمرده است و حال آنكه و از نياكان يعقوب نيست ، بلكه عموى اوست .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين احتجاج در نظر من سست است ، زيرا مراد از گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : از پشتهاى پاكيزه به ارحام پاك منتقل شده ايم مقصود پاك دانستن نياكان پدرى و مادرى از زنا و ازدواج حرام است نه چيز ديگر، و اين مقتضى سياق سخن است ، زيرا عرب در اين مورد و اينكه در نسب كسى يا ازدواج او شبهه اى باشد بر يكديگر خرده مى گرفتند. و اينكه گفته اند اگر بت پرست مى بودند طاهر نبودند صحيح نيست و به آنان گفته مى شود چرا چنين مى گوييد كه اگر بت پرست مى بودند پشت و نسب ايشان ظاهر نمى بود كه اين دو با يكديگر منافاتى ندارد. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله آنچه را كه ايشان مى پندارند اراده فرموده بود سخن از اصلاب و ارحام نمى آورد، بلكه به جاى آن از عقايد سخن مى آورد. وانگهى عذرى هم كه در مورد ابراهيم و پدرش ‍ آورده اند در مورد ابوطالب صحيح نيست ، زيرا او هم عموى پيامبر صلى الله عليه و آله است و پدر آن حضرت نيست و هنگامى كه در نظر آنان مشرك بودن عمو يعنى آزر جايز باشد، اين سخن آنان در مورد اسلام ابوطالب نمى تواند حجت باشد.
همچنين در مورد مسلمانى نياكان به روايتى كه از جعفر بن محمد عليه السلام رسيده است حجت مى آوردند كه فرموده است : خداوند عبد المطلب را روز قيامت در حالى مبعوث مى فرمايد. كه بر او چهره و پرتو پيامبران و فره پادشاهان است . (46)
روايت شده است كه عباس بن عبد المطلب در مدينه از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيده : درباره ابوطالب چه اميدى دارى ؟ فرمود: از خداوند عزوجل براى او همه خيرها را اميد دارم .
و روايت شده است كه يكى از رجال شيعه كه ابن بن محمود است (47) براى على بن موسى الرضا عليه السلام نوشت : فدايت گردم من در اسلام ابوطالب شك كرده ام ؛ حضرت رضا براى او نوشت : هر كس با رسول خدا صلى الله عليه و آله ستيز ورزد آن هم پس از آنكه هدايت براى او روشن شود و راهى غير از راه مومنان را پيروى كند... (48) تا آخر آيه و پس از آن نوشت : اگر تو به ايمان ابوطالب اقرار نداشته باشى ، سرانجامت به سوى آتش است .
همچنين از محمد بن على الباقر عليه السلام روايت شده است كه چون از ايشان درباره آنچه مردم مى گويند كه ابوطالب بر كرانه آتش است پرسيدند، فرمود: اگر ايمان ابوطالب سپس فرمود: مگر نيم دانيد كه امير المومنين عليه السلام در زنده بودن خود فرمان مى داد همه ساله به نيابت از عبد الله و ابوطالب حج بگزارند و سپس در وصيت نامه خود هم وصيت فرمود كه از سوى آنان حج گزارده شود. (49).
و روايت شده است ككه سال فتح مكه ابوبكر دست . پدرش ابوقحافه را كه پيرى فرتوت و نابينا بود گرفته بود و در پى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله مى آورد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: چه خوب بود اين پيرمرد را به حال خود مى گذاشتى تا ما پيش او بياييم . گفت : اى رسول خدا خواستم با اين كار خداوند او را پاداش دهد، همانا سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است من از اسلام عمويت ابوطالب بيشتر شاد شدم تا اسلام پدرم كه مى دانستم مايه روشنى تو است . فرمود: آرى ، راست مى گويى .
و روايت شده است كه از على بن حسين عليه السلام در اين مورد پرسيدند. فرمود: جاى بسى شگفتى است كه چنين سوالى مى كنيد - زيرا خداوند نهى فرموده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زن مسلمانى را به همسرى شوهر كافر باقى بدارد و فاطمه دختر اسد از زنان پيشگام در مسلمانى است و تا هنگامى كه ابوطالب در گذشت او همچنان همسرش بود.
گروهى از زيد به روايت مى كنند كه محدثان حديثى را كه به ابو رافع برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله اسناد داده اند كه مى گفته است : در مكه خودم شنيدم ابوطالب مى گفت : محمد برادر زاده ام برايم نقل كرد كه مى گفته است : در مكه خودم شنيدم ابوطالب مى گفت : محمد برادرزاده ام برايم نقل كرده اند كه مى گفته است : در مكه خودم شنيدم ابوطالب مى گفت : محمد برادر زاده ام برايم نقل كرد كه خدايش او را با فرمان به رعايت پيوند خويشاوندى گسيل فرموده است و محمد در نظر من راستگوى امين است .
گروهى گفته اند اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : من و كفالت كننده يتيم چون اين دو انگشت من در بهشتيم منظورش از كفالت كننده يتيم ، ابوطالب است .
اماميه مى گويند آنچه كه عامه روايت كرده اند كه على عليه السلام و جعفر از ميراث ابوطالب چيزى نگرفته اند حديث مجعولى است و مذهب اهل بيت برخلاف آن است . به عقيده ايشان مسلمان از كافر ارث مى برد ولى كافر از مسلمان ارث نمى برد، هر چند از نظر نسب نزديكترين درجه را داشته باشند.
و گفته اند ما هم به موجب همين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است ميان اهل دو دين ميراث بردن نيست حكم مى كنيم كه توارث باب تفاعل است ، و ظاهرش اين است كه براى هر دو طرف است ولى در ميراث اينچنين نيست و ما حكم مى كنيم كه فقط يك طرف يعنى طرفى كه مسلمان است ، ارث مى برد نه اينكه هر دو از يكديگر ارث مى برند.
گويند: از سوى ديگر محبت پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوطالب چيزى معلوم و مشهور است و اگر ابوطالب كافر مى بود، محبت نسبت به او براى پيامبر صلى الله عليه و آله روا نبود، كه خداوند متعال فرموده است : هرگز قومى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نخواهى يافت كه نسبت به كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند دوستى ورزند... (50) تا آخر آيه .
گويند: و اين حديثى مشهور و متواتر است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عقيل فرموده است : من ترا دو گونه دوست مى دارم ، يكى دوستى خودم نسبت به تو و ديگر دوستى به سبب آنكه پدرت ترا دوست مى داشت (51)
گويند: خطبه نكاح مشهورى كه ابوطالب به هنگام ازدواج محمد صلى الله عليه و آله و خديجه ايراد كرده است چنين است : سپاس خداوندى را كه ما را از ذريه ابراهيم و نسل اسماعيل قرار داده است و براى ما سرزمينى محترم و خانه اى كه بر آن حج مى گزارند معين فرموده است و ما را حاكمان بر مردم قرار داده است . و سپس همانا محمد بن عبد الله برادر زاده ام جوانى است كه هيچ جوانمردى از قريش با او سنجيده نمى شود مگر اينكه محمد از لحاظ نيكى و فضيلت و خرد و دور انديشى و انديشه بر او برترى دارد؛ هر چند از لحاظ مال تهى دست است . و مال سايه از ميان رونده و عاريتى است كه باز گرفته مى شود. اينك او را به خديجه دختر خويلد رغبتى است و در خديجه هم چنين رغبتى موجود است و هر كابين كه دوست داشته باشيد بر عهده من است و به خدا سوگند كه براى محمد از اين پس خبرى شايع و كارى بس بزرگ خواهد بود.
گويند: آيا ابوطالب را چنان مى بينى كه با آنكه از خبر شايع و كار بس گران محمد صلى الله عليه و آله از پيش آگاه بوده است و خود از خردمندان است باز ممكن است با او ستيز و او را تكذيب كند، اين كارى نادرست از لحاظ عقلهاست .
گويند: و از ابو عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : اصحاب كهف ايمان خود را پوشيده و كفر را آشكار مى داشتند، خداوند پاداش ايشان را دو چندان داد؛ ابوطالب هم ايمان خويش را پوشيده و كفر را آشكار مى داشت خدايش پاداش او را دو چندان ارزانى خواهد داشت . (52)
و در حديث مشهور آمده است كه جبرئيل عليه السلام در شبى كه ابوطالب رحلت كرد به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از مكه بيرون رو كه ياورت در گذشت .
گويند: حديث كرانه آتش را همه مردم فقط از يك شخص روايت كرده اند و او هم مغيره بن شعبه است و دشمنى و كينه او با بنى هاشم و به ويژه با على عليه السلام مشهور و معلوم است و داستان فسق او پوشيده نيست .
گويند: و رواياتى با سندهاى فراوان كه بعضى به عباس بن عبد المطلب و بعضى به ابوبكر بن ابى قحاقه مى رسد نقل شده است كه ابوطالب نمرده است تا آنكه لا اله الا اللّه ، محمد رسول الله گفته است . و اين خبر هم مشهور است كه ابوطالب هنگام مرگ سخنى آهسته مى گفته است ، عباس ‍ گوش خود را نزديك او برده و گوش داده است و سپس سر خود را بلند كرده و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است ، اى برادر زاده ! به خدا سوگند عمويت كلمه توحيد گفت ولى صدايش ضعيف تر از آن است كه به تو برسد.
و از على عليه السلام روايت شده كه گفته است : ابوطالب نمرد تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله را از خود راضى كرد.
اماميه مى گويند: اشعار ابوطالب هم دلالت بر آن دارد كه مسلمان بوده است و هرگاه كلامى متضمن اقرار به اسلام باشد فرقى ندارد كه نظم باشد يا نثر، مگر نمى بينى اگر مردى يهودى ميان گروهى از مسلمانان شعرى بالبداهه بسرايد كه متضمن اقرار او به پيامبر محمد صلى الله عليه و آله باشد حكم مى كنيم كه مسلمان است ، همانگونه كه به نثر بگويد اشهد ان محمدا رسول الله ، از جمله اشعار ابوطالب اين شعر اوست :
آنان كار بزرگى را از ما اميد دارند كه براى رسيدن به آن ضربه هاى شمشير و نيزه زدن با نيزه هاى استوار لازم است ، گويا اميد دارند كه ما براى كشته شدن محمد سخاوت ورزيم و نيزه هاى گندم گون بر افراشته به خون آغشته نشود، سوگند به خانه خدا كه دروغ مى گوييد مگر آنكه جمجمه هايى را بشكافى و ميان حطيم و زمزم در افتد...
و از اشعار ابوطالب كه در موضوع صحيفه اى كه قريش در مورد قطع رابطه با بنى هاشم نوشتند سروده است ابيات زير است :
آيا نمى دانيد كه ما محمد را پيامبرى همچو موسى يافته ايم كه نامش در كتابهاى پيشين آمده است و ميان بندگان بر او محبتى است و در كسى كه خداوندش به محبت مخصوص فرموده است هيچ ستمى نيست ...
تا آنجا كه مى گويد:
و ما هرگز از جنگ خسته نمى شويم مگر آنكه جنگ از ما خسته شود و هرگز از پيش آمدن مصيبتها گله نمى گزاريم ...
و در همين مورد ابيات زير را هم سروده است :
خيالهاى خود را درباره محمد به سفلگى آلوده مكنيد و فرمان گمراهان تيره بخت را پيروى مكنيد. آرزو دارد كه او را بكشيد و حال آنكه اين آرزوى شما همچون خوابهاى شخص خفته است و به خدا سوگند او را نخواهيد كشت مگر جدا شدن و خراشيدن جمجمه ها و چهره ها را ببينيد... - تا آنجا كه مى گويد پيامبرى كه او را از پيشگاه پروردگارش وحى مى رسد و هر كس ‍ بگويد نه ، دندان ندامت بر هم خواهد فشرد. (53)
ديگر از اشعار او ابياتى است كه در مورد شكنجه عثمان بن مظعون سروده است و به پاس او خشم گرفته و چنين گفته است :
آيا از ياد كردن روزگار بى امان افسرده شده اى و همچون شخص اندوهگين گريه مى كنى يا از ياد كردن مردمى سفله و فرومايه كه آن كسى را كه به دين فرا مى خواند در پرده ستم فرو مى گيرند، خداى جمع شما را زبون كناد مگر نمى بينيد كه ما براى عثمان بن مظعون خشمگين شده ايم ... تا آنجا كه مى گويد - يا آنكه به كتاب شگفتى كه بر پيامبرى كه همچون موسى يا يونس ‍ است نازل شده است ايمان آوريد. (54)
و گويند: روايت شده است كه ابوجهل بن هشام هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در سجده بود سنگى برداشت و قصد كرد آن را بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله بكوبد. سنگ بر دستش چسبيد و نتوانست قصد خود را انجام دهد. (55) ابوطالب در اين باره ضمن ابيات ديگرى چنين سروده است :
اى پسر عموها به خود آييد و از گمراهى برخى ياوه سرايان پرهيز و بس ‍ كنيد و گرنه از بدبختيهايى كه بر سر شما خواهد رسيد بيمناكم ، همانگونه كه پيش از شما اقوام عاد و ثمود آن را چشيدند و چيزى از آنان باقى نماند. و از اين شگفت تر براى شما موضوع سنگى است كه بر دست آن مرد چسبيد كه با آن آهنگ مرد شكيباى پرهيزكار راستگو را داشت ...
گويند: مشهور است كه مامون خليفه عباسى مى گفته است به خدا سوگند ابوطالب با سرودن اين ابيات خود مسلمان شده است :
پيامبر صلى الله عليه و آله ، يعنى پيامبر خداوند را يارى مى دهم با شمشيرهاى سيمگونى كه همچون برق مى درخشد. من از رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع و حمايت مى كنم ، حمايت شخصى كه بر او مشفق است ...
گويند: در سيره چنين آمده است و بيشتر مورخان آن را نقل كرده اند كه چون عمرو بن عاص به حبشه رفت كه براى جعفر بن ابى طالب و يارانش پيش ‍ نجاشى حيله سازى كند چنين سرود:
دخترم مى گويد: آهنگ كجا دارى كجا، و جدايى از من در نظر ناستوده نيست ؟
مى گويم : رهايم كن و آزادم بگذار كه من در مورد جعفر آهنگ رفتن پيش ‍ نجاشى دارم ...
عمرو عاص را دشمن پسر دشمن مى ناميدند زيرا پدرش چنان بود كه در مكه هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله از كنارش مى گذشت مى گفت به خدا سوگند من ترا سرزنش مى كنم و دشمن مى دارم و در مورد و اين آيه نازل شد كه : همانا دشمن بد گوى تو دم بريده و مقطوع النسل است (56).
گويند: ابوطالب براى نجاشى شعرى سرود و گسيل داشت و او را به گرامى داشتن جعفر و يارانش و روى گرداندن از آنچه عمرو عاص درباره او و يارانش مى گويد تشويق كرد و از جمله آنها اين ابيات است .
اى كاش بدانم جعفر در برابر عمرو عاص و ديگر دشمنان نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله ميان مردم چگونه است ؛ آيا احسن نجاشى جعفر و يارانش را شامل شده است يا در اثر فتنه انگيزيهاى آن فتنه انگيز از آن كار باز مانده است . (57) و قصيده اى مفصل است .
گويند: از على عليه السلام روايت شده است كه گفته است پدرم به من گفت : پسر جان ملازم و همراه پسر عمويت باش كه در پناه او از همه گرفتارى حال و آينده - اين جهانى و آن جهانى - به سلامت خواهى ماند، و سپس اين ابيات را براى من خواند:
همانا و ثيقه و اعتماد در پيوستن به محمد است ، در مصاحبت با او استوار باش .
از اشعار ديگر ابوطالب كه با همين معنى مناسب دارد اين شعر اوست :
همانا على و جعفر در پيشامدها و گرفتاريهاى روزگار مورد اعتماد مانند، كوتاهى مكنيد، پسر عموى خود را كه پسر برادر پدرى و مادرى من است يارى دهيد، به خود سوگند كه من از يارى پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى نمى كنم و هيچيك از پسران والاتبارم از يارى او خود دارى نمى كند. (58).
مى گويند: روايت شده است كه چون ابوطالب در گذشت ، على عليه السلام به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و مرگ پدر را به اطلاع آن حضرت رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله سخت افسرده و اندوهگين شد و فرمود: برو خودت او را غسل بده و چون او را بر تابوت نهاديد مرا آگاه كن . على چنان كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى رسيد كه جنازه ابوطالب بر دوش مردان برده مى شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عموجان پيوند خويشاوندى را رعايت كردى و پاداش پسنديده داده خواهى شد و همانا كه مرا در كودكى پرورش دادى و كفالت فرمودى و در بزرگى يارى دادى و همكارى كردى . آنگاه تا كنار گور جنازه را تشييع فرمود و كنار بزرگى يارى دادى و هما كرى كردى . آنگاه تا كنار گور جنازه را تشييع فرمود و كنار جسد ايستاد و گفت : همانا به خدا سوگند براى تو چنان آمرزش خواهى و شفاعتى خواهم كرد كه آدمى و پرى از آن شگفت كنند.
اماميه مى گويند: براى مسلمان جايز نيست كه عهده دار غسل كافر شود و براى پيامبر صلى الله عليه و آله هم جايز نيست كه براى كافر ترحم آورد و دعاى خير كند و او را به آمرزش خواهى و شفاعت وعده دهد. و على عليه السلام از اين جهت عهده دار غسل ابوطالب شده است كه طالب و عقيل هنوز مسلمان نشده بودند و جعفر هم در حبشه بود و هنوز نماز گزاردن بر جنازه ها واجب نشده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله بر جنازه خديجه هم نماز نگزارد، بلكه مراسم عبارت از تشييع و رقت و دعا كردن بوده است .
گويند: و از اشعار ابوطالب كه خطاب به برادر خود حمزه ، كه كينه اش ‍ ابويعلى بوده ، سروده است اين ابيات است :
اى ابايعلى ! بر دين احمد شكيبا باش و دين را آشكار ساز كه شكيبا و موفق باشى ، برگرد كسى باش كه از پيشگاه خداى خود بر حق و با راستى و عزم استوار آمده است . واى حمزه ! كافر مباش ، هنگامى كه گفتى مومنى ، مرا شاد ساخت و براى رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط به پاس خداوند ياور باش ...
گويند: و از اشعار مشهور او اين ابيات است :
تو محمد پيامبرى ، دلاور نيرومند و سالار سروران گرامى كه همگان پاك و پاك زاده اند، از تبارى كه ريشه اى هاشم بخشنده يگانه است ... (59)
گويند: همچنين از اشعار مشهور ابوطالب كه خطاب به محمد صلى الله عليه و آله سروده و آن حضرت را به آشكار ساختن دعوت فرمان داده و دلاورى خويش را هم در آن نهفته است ، ابيات زير است :
مبادا دستهايى كه به حمله پرداخته و هياهو، ترا از حقى كه بر آن قيام كرده اى باز دارد كه اگر به آنان گرفتار شوى دست تو دست من است و جان من فداى جان تو در سختيها خواهد بود.
و از همين جمله اشعار او ابيات زيرا است و گفته شده است سراينده اين ابيات طالب پسر ابوطالب است :
چون گفته شود گزيده تر مردم و نژاده ترين ايشان كيست ... تا آنجا كه مى گويد گزيده ترين فرد خاندان هاشم احمد است كه پيامبر خداوند در اين دوره فترت است . (60)
و از همين جمله اشعار او اين ابيات اوست :
همانا خداوند محمد نبى را گرامى فرموده است و گرامى ترين خلق خدا ميان مردم احمد است . خداوند نام او را براى تجليل و از نام خويش مشتق فرموده است .
آرى دارنده عرش محمود است و اين محمد است . (61)
و ابيات زير هم از ابوطالب است ، برخى هم آن را از على عليه السلام دانسته اند:
اى گواه خداوند براى من گواهى بده كه من بر آيين احمد مرسلم و هر كس ‍ در دين گمراهى است من هدايت يافته ام . (62)
اماميه مى گويند: همه اين اشعار در حكم يك چيز متواتر است ، زيرا بر فرض كه يك يك آن به صورت متواتر نباشد مجموعه آن بر يك موضوع مشترك و واحد دلالت مى كند و آن تصديق به نبوت محمد صلى الله عليه و آله است و مجموع آن خبرى متواتر را ثابت مى كند. همانگونه كه هر چند هر يك از دليريها و جنگهاى على عليه السلام با شجاعان به صورت جداگانه نقل شده است ، ولى از مجموعه آن يك خبر متواتر به دست ما مى رسد و آن عليم ضرورى ما به شجاعت اوست . همينگونه است آنچه كه درباره سخاوت حاتم و برد بارى احنف و معاويه و تيزهوش اياس و نابسامانى ابونواس و موارد ديگر آمده است .
و مى گويند: همه اينها را يك طرف بگذاريد، درباره قصيده لاميه ابوطالب چه مى گوييد كه شهرت آن همچون شهرت قصيده قفانبك (63) است و اگر روا باشد و بتوان در قصيده ابوطالب يا بعضى از ابيات آن شك كرد مى توان و روا خواهد بود كه در قصيده قفانبك يا برخى از ابياتش شك كرد. اينك ما بخشى از آن قصيده را مى آوريم :
از هر سرزنش كننده كه بر ما به بدى طعنه زند و ياوه سرايى كند به پروردگار خانه كعبه پناه مى برم و از هر تبهكارى كه از ما غيبت كند و در آيين ما آنچه را كه ما قصد آن را نداريم ملحق سازد. سوگند به خانه خدا دروغ پنداشته ايد كه ممكن است بدون آنكه در راه حفظ محمد نيزه بزنيم و جنگ كنيم بر او چيره شوند. او را چندان يارى مى دهيم كه همگى بر زمين افتيم و پسران و همسران خويش را به فراموشى مى سپريم ... - تا آنجا كه مى گويد پروردگار بندگان با نصرت خود او را تاييد مى فرمايد و دين حقى را كه باطل نيست ، آشكار مى سازد.
در كتابهاى سيره و مغازى نقل شده است كه چون عتبه بن ربيعه يا شيبه در جنگ بدر توانست پاى عبيده بن حارث بن مطلب را قطع كند، بلافاصله على و حمزه به يارى او شتافتند و او را از چنگ عتبه رها كرد و عتبه را كشتند و عبيده را با خود از آوردگاه بيرون آوردند و به سايبانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله زير آن بود بردند و در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين نهادند. مغز ساق پاى عبيده بيرون مى ريخت ، در همان حال گفت : اى رسول خدا اگر ابوطالب زنده بود مى دانست كه در اين اشعار خود راست گفته است :
به خانه خدا سوگند به دروغ پنداشته ايد كه بدون آنكه براى حفظ محمد نيزه بزنيم و جنگم كنيم دست از او بر مى داريم . او را چندان يارى مى دهيم كه بر گردش بر زمين افتيم و پسران و همسران را به فراموشى مى سپريم .
گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله براى عبيده و ابوطالب آمرزش خواهى فرمود. عبيده همراه پيامبر صلى الله عليه و آله تا منطقه صفراء رسيد، آنجا در گذشت و همانجا به خاكش سپردند.
اماميه مى گويند: و روايت است كه مردى اعرابى در قحط سالى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا در حالى به حضورت آمده ايم كه براى كودكى كه شير خواره باشد باقى نمانده است و نه ماده شترى كه پستانش قطره شيرى تراوش كند، و سپس اين ابيات را براى آن حضرت خواند:
در حالى به حضورت آمده ايم كه از پستان زنان از بى شيرى خون مى تراود و مادر كودك شير خوار، كودك خود را فراموش كرده است ... - تا آنجا كه مى گويد - و از چيزهايى كه مردم مى خوردند چيزى جز حنظل بى ارزش و گياه - علف بى مايه - براى ما وجود ندارد و چاره اى جز گريز به حضورت براى ما نيست و مگرنه اين است كه گريز مردمان به پيشگاه رسولان است .
پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه رداى خود را از پى مى كشيد برخاست و به منبر رفت و نخست خداى را سپاس و ستايش كرد و عرضه داشت : بار خدايا بارانى فرياد رس و گوارا و خوش و فراوان و دانه درشت و پيوسته و همه جا گير بر ما فرو فرست كه زمين را با آن زنده سازى و گياهان را برويانى و پستانها را پر شير فرمايى . خدايا آن را بارانى فورى و سودمند و بدون آنكه به تاخير افتد قرار بده .
گويند: به خدا سوگند هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله دستهاى خود را كه برافراشته بود پايين نياورده بود كه آسمان ابرهاى پر باران خود را آشكار ساخت و باران سيل آسا فرو باريد، و مردم آمدند و فرياد مى كشيدند: اى رسول خدا بيم از غرق شدن است ؛ غرق شدن .
پيامبر صلى الله عليه و آله عرض داشت : پروردگارا، باران بر اطراف ما ببارد نه بر خود ما. و ابرها از آسمان مدينه بر كنار رفت و بر گرد آن همچون تاجى حلقه زد. پيامبر صلى الله عليه و آله چنان لبخند زد كه دندانهاى او آشكار شد، و فرمود: پاداش ابوطالب را خداوند ارزانى فرمايد كه اگر زنده مى بود چشمش روشن مى شد، اينك چه كسى اشعار او را براى ما مى خواند؟ على برخاست و گفت : اى رسول خدا شايد اين ابيات را اراده فرموده اى كه گفته است : سپيده چهره اى كه به آبروى و از ابر طلب باران مى شود؟ فرمود: آرى . و على عليه السلام چند بيت از آن قصيده را براى ايشان خواند و پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان كه بر منبر بود براى ابوطالب استغفار مى فرمود. سپس مردى از قبيله كنانه برخاست و ابيات زير را براى پيامبر صلى الله عليه و آله خواند:
ستايش تراست و ستايش از آن كسى است كه سپاسگزارى كند و ما به سبب آبروى پيامبر صلى الله عليه و آله با باران سيراب شديم . او خداوند را كه آفريدگار اوست فراخواند و چشم به رحمت او دوخت و جز ساعتى بلكه كمتر طول نكشيد كه ما دانه هاى درشت باران را ديديم ...
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: اگر شاعرى نيكو سروده باشد تو نيكو سرودى .
اماميه مى گويند: ابوطالب اسلام خود را آشكار نساخت كه اگر آن را آشكار مى ساخت امكان يارى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله براى او آنچنان كه فراهم بود فراهم نمى شد و همچون يكى از مسلمانانى مى بود كه از آن حضرت پيروى كرده بودند، مانند ابوبكر و عبد الرحمان بن عوف و ديگران ، و امكان يارى دادن و دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله را نمى داشت ابوطالب از اين جهت امكان دفاع و حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله را داشت كه ظاهرا بر آيين قريش بود، هر چند در باطن مسلمان بود. همان طور كه اگر انسانى مثلا در باطن شيعه و ساكن يكى از شهرهايى باشد كه مذهب كراميه دارند و او در آن شهر داراى احترام و سابقه باشد، و گروهى اندك از شيعيان در آن شهر سكونت داشته باشند كه همواره از مردم و بزرگان و سران شهر آزار ببينند؛ تا هنگامى كه آنان مرد تظاهر به مذهب كراميه كند و بدانگونه از آن چند تن شيعه دفاع كند. ولى اگر تشيع خود را آشكار سازد و با مردم آن شهر ستيز كند حكم او هم همچون حكم يكى از آن شيعيان مى شود و همان آزار و زيانى كه به آنان مى رسد به او هم مى رسد و نمى تواند آنچنان كه در نخست بوده است از آنان دفاع كند.
مى گويد (بن ابى الحديد): اما در نظر من اين موضوع مشتبه است و اخبار هم با يكديگر تعارض دارد و خداوند به حقيقت حال او آگاه است كه چگونه بوده است . (64) در سينه من نامه محمد بن عبد الله نفس زكيه (65) به منصور خارخار مى كند كه در آن نوشته است : من پس گزيده ترين گزيدگان و پسر سرور اهل بهشتم و من پسر بدترين بدان و پسر سالار دوزخيانم . و اين سخن گواهى او به كفر ابوطالب است و محمد نفس ‍ زكيه در واقع پسر ابوطالب است و نمى توان او را به دشمنى با ابوطالب متهم كرد و روزگارش به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك است و زمان چندان به دراز نكشيده است كه اين خبر ساختگى باشد.
خلاصه آنكه درباره مسلمانى ابوطالب همچنين درباره مردن او بر آيين قوم خود اخبار فراوانى رسيده است و جرح و تعديل در اين موضوع به تعارض ‍ پرداخته است ، همچون تعارض دو دليل با يكديگر در نظر حاكم شروع كه ناچار اقتضاى آن توقف است و من در كار ابوطالب متوقفم .
اما اينكه گفته اند نقل نشده كه ابوطالب نماز گزارده باشد، ممكن است در آن هنگام هنوز نماز واجب نموده است ، بلكه مستحب بوده و هر كس ‍ مى خواسته است نماز مى گزارده است و هر كس نمى خواسته است نمى گزارده است و نماز در مدينه واجب شده است . ممكن است اصحاب حديث بگويند اگر اينگونه كه شما مى گوييد جرح و تعديل تعارض داشته باشند، در نظر دانشمندان اصول فقه ، جانب جرح ترجيح دارد و بايد آن را پذيرفت ، زيرا آن كس كه كسى را جرح مى كند بر كارى آگاه است كه معدل و كسى كه آن شخص را عادل مى داند بر آن آگاه نيست .
البته ممكن است به ايشان چنين پاسخ داده شود كه اين سخن در اصول فقه درست است ، به شرطى كه در قبال تعديل مجمل ، طعن مفصلى وجود داشته باشد. مثال آن چنين است كه مثلا شعبه از قول مردى حديثى را نقل كند و با روايت خود از آن مرد او را توثيق كرده باشد و بديهى است كه اگر احوال آن مرد در نظر شعبه پوشيده باشد و ظاهرش منطبق بر عدالت باشد براى توثيق او كافى است ، و در مقابل شعبه مثلا دار قطنى - نامه محدثى است - بر آن مرد طعنه زند و بگويد اهل تدليس بوده يا فلان گناه را مرتكب شده است و بدينگونه در قبال تعديل مجميل ، طعن مفصلى زده باشد. حال آنكه در مورد ابوطالب و مساله ايمان و كفر او روايات مفصلى كه با يكديگر متعارض است رسيده و هيچكدام مجمل نيست ، زيرا گروهى به تفصيل روايت مى كنند كه ابوطالب به هنگام مرگ شهادتين گفته است و گروهى ديگر به تفصيل روايت مى كنند كه گفته است من بر آيين مشايخ هستم .
و همينگونه به شيعيانى كه مى گويند روايات ما درباره اسلام ابوطالب ارجح است پاسخ داده مى شود؛ زيرا ما حكمى را كه ايجاب است روايت مى كنيم و بر اثبات آن شاهد مى آوريم و گواهى مى دهيم ؛ و حال آنكه مدعيان ما بر نفى گواهى مى دهند، و در مورد نفى شهادتى نيست و اين بدان جهت است كه به هر حال اين گواهى در هر دو مورد براى اثبات چيزى است يا اثبات ايمان يا اثبات كفر، البته دو اثباتى كه با يكديگر متضاد هستند.
در اين عصر يكى از سادات طالبى (66) كتابى درباره اسلام ابوطالب تصنيف كرده است . او كتاب خود را براى من فرستاد و تقاضا كرد كه چيزى به خط خودم به نظم يا نثر بنويسم و به صحت موضوع كتاب گواهى دهم و استوار و وثاقت دلايل او را تاييد كنم .
من چون در مساله ايمان ابوطالب متوقفم و راى قاطعى ندارم ، نخواستم در آن باره حكم قاطعى بدهم . از سوى ديگر براى خود جايز و روا ندانستم كه از تعظيم ابوطالب خود دارى كنم كه به خوبى مى دانم اگر ابوطالب نمى بود هيچ پايه اى براى اسلام استوار نمى شد، و مى دانم كه حق ابوطالب تا هنگام قيامت بر گردن هر مسلمانى واجب است . بر پشت جلد آن كتاب اين ابيات را كه سروده ام نوشتم :
اگر ابوطالب و پسرش - على عليه السلام نبودند هرگز پيكره دين آشكار و پايدار نمى شد. آن يكى در مكه پناه داد و حمايت كرد و اين يكى در مدينه با مرگ پنجه در افكند. عبد مناف - يعنى ابوطالب - كفالت را عهده دار شد و چون در گذشت على در كار تمام و كامل در آمد... تا آنجا كه مى گويد ياوه سرايى نادان و اينك شخص بينايى خود را به كورى بزند به بزرگى ابوطالب زيانى نمى رساند، همانگونه كه پندار كسى كه پرتو روزى را تاريكى پندارد به روشنى و پرتو بامداد زيانى نمى رساند.
بدينگونه حق بزرگداشت او را به تمام پرداختم و از ابوطالب تجليل كردم و در عين حال در كارى كه در آن متوقف بودم حكم قطعى نكردم .
داستان جنگ بدر
فصل سوم در شرح داستان جنگ بدر است . ما اين موضوع را نخست از كتاب المغارى محمد بن عمر واقدى (67) نقل مى كنيم و سپس اضافاتى را كه محمد بن اسحاق (68) در كتاب المغازى خود و احمد بن يحى بن جابر بلاذرى (69) در كتاب تاريخ الاشراف خود آورده اند نقل خواهيم كرد.
واقدى مى گويد: چون به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه كاروان قريش از مكه به آهنگ شام بيرون آمده است و قريش همه اموال خويش را در آن كاروان جمع كرده است ، ياران خود را بر آن كار فرا خواند و به قصد فرو گرفتن كاروان در آغاز شانزده همين ماه هجرت خويش همراه يكصد و پنجاه و گفته اند دويست مرد بيرون آمد، ولى با كاروان روياروى نشد و به كاروان كه به سوى شام مى رفت نرسيد. اين همان است كه به جنگ ذوالعشيره معروف است . پيامبر صلى الله عليه و آله از آنجا بدون اينكه جنگى انجام دهد به مدينه برگشت . چون زمان برگشت آن كاروان از شام فرا رسيد پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را براى فرو گرفتن آن كاروان فراخواند و طلحه بن عبيد الله و سعيد بن زيد بن عمر و بن نفيل را ده شب پيش از خروج خود از مدينه براى تجسس از حبر كاروان گسيل داشت و آن دو بر شخصى به نام كشد جهنى در منطقه اى كه موسوم به نخبار و در ساحل دريا و پس از ذوالمروه است فرود آمدند. او آن دو را پناه داد و پذيرايى كرد و ايشان در پناه و سايه خيمه اى مويين بودند و همچنان بر جاى خود ثابت ماندند تا كاروان از آنجا گذشت .
كشد جهنى آن دو را بر نقطه بلندى از زمين برد و آن دو بر آن قوم و چيزهايى كه كاروان با خود مى برد نگريستند. كاروانيان پيش از آن از كشد مى پرسيدند آيا كسى از جاسوسان محمد را نديده اى ؟ او در پاسخ مى گفت : پناه بر خدا مى برم جاسوسان محمد در نخبار چه مى كند! چون كاروان از آن منطقه گذشت آن دو آن شب را همانجا گذراندند و فرداى آن شب بيرون آمدند و كشد هم براى بدرقه آنان بيرون آمد و آن دو را به ذوالمروه رساند. كاروان هم شتابان راه ساحلى را پيش گرفت و شب و روز از بيم تعقيب در حركت بود. طلحه و سعيد همان روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بدر با قريش رويا روى شده بود، آنان براى رسيدن به پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمدند و در تربان پيامبر صلى الله عليه و آله را ملاقات كردند. تربان ميان ملل و ساله و بر كنار شاهراه است و محل زندگى عروه بن اذينه شاعر بوده است . پس از اين هنگام ، كشد كه طلحه و سعيد به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته بودند كه با آنان نيكو رفتار كرده است ، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به او خير مقدم گفت و گرامى داشت و فرمود: آيا ميل دارى ينبع را در اختيارت قرار دهم ؟ گفت : من سالخورده ام و عمرم سپرى شده است ، لطف كن و آن را در اختيار برادرزاده ام بگذار و پيامبر صلى الله عليه و آله جنان فرمود. (70)
گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را فرا خواند و آماده ساخت و فرمود: اين كاروان قريش است كه اموال ايشان در آن است ، شايد خداوند آن را غنيمت به شما ارزانى فرمايد. براى آن كار آنان كه بايد شتاب گيرند شتاب گرفتند و كار چنان شد كه گاه پسرى با پدر خود در مورد اينكه كداميك بروند قرعه كشى كردند. از جمله كسانى كه در اين بار با پدر خود در مورد اينكه كداميك بروند قرعه كشى كردند. از جمله كسانى كه در اين بار با پدر خويش قرعه كشيد سعد بن خيثمه بود. سعد به پدرش گفت : اگر چيز ديگرى جز بهشت مى بود ترا ويژه آن مى كردم و بر تو انثار مى داشتم و من در اين راه آرزوى بهشت دارم و اميد شهادت . پدرش خيثمه گفت : مرا براى اين كار ترجيح بده و خودت همراه و با زنان خويش باش ؛ سعد نپذيرفت . خيثمه گفت : فرزندم ! ناچار بايد يكى از ما دو تن اينجا بماند، قرعه كشيدند و قرعه به نام سعد بر آمد و سعد در جنگ بدر شهيد شد. گروه بسيارى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از همراهى با آن حضرت خود دارى كردند و بيرون شدن او را از مدينه خوش نمى داشتند و در اين مورد سخن و گفتگو بسيار شد. گروهى از اهل بينش و افراد داراى حسن نيست هم از همراهى با پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى كردند كه نمى پنداشتند جنگى در پيش باشدت بلكه گمان آن داشتند كه اين سفر براى كسب غنيمت است و اگر گمان مى كردند كه جنگ خواهد بود هرگز تخلف نمى كردند. از جمله ايشان اسيد بن حضير است . چون رسول خدا صلى الله عليه و آله باز آمد، اسيد گفت : سپاس خداوندى را كه ترا شاد و بر دمشنت پيروز گردانيد، و سوگند به آنكه ترا به حق فرستاده است ، من به منظور حفظ جان خود از همراهى با تو باز نايستادم ، بلكه اصلا نمى پنداشتم كه تو با دشمن برخورد مى كنى و گمان نمى بردم كه جز گرفتن كاروان مساله ديگرى هم خواهد بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: راست مى گويى .
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد و چون ناحيه معروف به بقع (71) كه همان خانه هاى سقيا و در واقع متصل به مدينه است رسيد، فرود آمد و لشكرگاه ساخت و جنگجويان را سان ديد و از ميان ايشان عبد الله بن عمر، اسامه بن زيد، رافع بن خديج ، براء بن عازب ، اسيد بن ظهير، زيد بن ارقم و زيد بن ثابت را برگرداند و به آنان اجازه شركت در جنگ نداد.
واقدى مى گويد: ابوبكر بن اسماعيل از پدرش از عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : در آن روز پيش از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله ما را سان ببيند برادرم عمير بن ابى و قاص ‍ را ديدم كه خويش را مخفى مى كند. گفتم : برادر ترا چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا ببيند و سن مرا كم بشمرد و برگرداند و من دوست دارم بيرون بيايم ، شايد خداوند شهادت را روزى من فرمايد. گويد: چون از مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله عبور كرد سن او را كم شمرد و فرمود: برگرد. عمير گريست و پيامبر صلى الله عليه و آله به او اجازه شركت در جنگ فرمود.
گويد: سعد بن ابى و قاص مى گفته است : به سبب كوچكى او من حمايل شمشيرش را گره مى زدم و بر او مى بستم و او در حالى كه شانزده ساله بود در بدر شهيد شد
واقدى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار خانه هاى سقيا فرود آمد به ياران خود فرمان داد از چاه آنان آب بردارند و خود از آب آن چاه نوشيد و نخستين كس بود كه از آن آب نوشيد و كنار آن چاه نماز گزارد و سپس براى مردم مدينه دعا كرد و چنين عرضه داشت : پروردگارا همانا ابراهيم بنده و دوست و پيامبر تو براى مردم مكه دعا كرد و من ، محمد، كه بنده و پيامبر تو هستم ترا براى مردم مدينه فرا مى خوانم كه در پيمانه و كشت و كار و ميوه هاى آنان بركت دهى ؛ خدايا مدينه را براى ما دوست داشتنى قرار بده و وبايى - تب و نوبه اى - را كه در آن است به منطقه خم ببر؛ پروردگارا من ميان دو سنگلاخ مدينه را - اين سو و آن سوى آن را - محترم و جاى امان قرار دادم همانگونه كه دوست تو ابراهيم مكه را آنچنان قرار داد.
واقدى مى گويد: خم در حدود 3 ميلى جحفه قرار داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله ، عدى بن ابى الزغباء و بسبس بن عمرو را پيشاپيش گسيل فرمود. در اين هنگام عبد الله بن عمرو بن حزام به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا از آنكه اينجا فرود آمدى و سپاه خويش را سان ديدى بسيار شاد شدم و فال فرخنده زدم ، چه اينجا لشكرگاه ما كه بنى سلمه هستيم بود، در آن جنگى كه ميان ما و مردم حسيكه صورت گرفت .
واقدى مى گويد: منظور همان حسيكه الذباب است ، و ذباب نام كوهى كنار مدينه است و يهوديان آنجا خانه و سكونت داشتند. (73)
عبد الله بن عمرو بن حزام گفت : اى رسول خدا ما هم همينجا سپاه خود را سان ديديم و به هر كس كه ياراى حمل سلاح داشت ، اجازه شركت در جنگ داديم و كسانى را كه كوچك بودند و ياراى حمل سلاح نداشتند برگردانديم . سپس به جنگ يهوديان حسيكه كه عزيزترين يهوديان آن روزگار بودند رفتيم و آنان را آنچنان كه مى خواستيم كشتيم ، و نتيجه آن شد كه يهوديان ديگر تا امروز براى ما خوار و زبونند، و اى رسول خدا آرزومندم ما و قريش هم كه روياروى مى شويم ، خداوند چشمت را روشن فرمايد.
واقدى مى گويد: چون روز بر آمد، خلاد بن عمرو بن جموح به خانه خود در خرباء برگشت ، پدرش عمرو بن جموح به او گفت : فكر مى كردم رفته ايد. خلاد گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را در بقع سان مى بيند. عمرو گفت : چه فال فرخنده اى ، به خدا سوگند اميدوارم غنيمت يابيد و به مشركان قريش پيروز شويد؛ همينجا محل فرود آمدن ما بود روزى كه به حسيكه مى رفتيم .
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله نام آنجا را تغيير داد و سقيا نام نهاد و خلا؛ گويد: در نظر داشتم آن چاه را بخرم كه سعد بن ابى وقاص آن را به دو شتر نر جوانه خريد و هم گفته اند براى آن هفت وقيه پرداخت كرد. چون به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد كه سعد آن را خريده است فرمود معامله پرسودى انجام داده است .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله دوازده شب گذشته از رمضان از سقيا كوچ فرمود و مسلمانانى كه همراهش رفتند سيصد و پنج تن بودند و هشت تن هم عقب ماندند كه پيامبر صلى الله عليه و آله سهم آنان را هم از غنايم عنايت فرمود. شمار شترانى كه همراه مسلمانان بود هفتاد شتر بود، كه هر دو تن يا سه و چهار تن به ترتيب از يك شتر استفاده مى كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليه السلام و مرثد بن ابى مرثد و بعضى به جاى مرثد زيد بن حارثه را نام برده اند از يك شتر استفاده مى كردند و به نوبت سوار مى شدند. حمزه بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و ابوكبشه و انسه بردگان آزاد كرده رسول خدا صلى الله عليه و آله هم از يك شتر استفاده مى كردند. عبيده بن حارث و طفيل و حصين پسران حارث و مسطح بن اثاثه هم يك شتر داشته كه شتر آبكش و متعلق به عبيده بن حارث بود و آن را از ابو داود مازنى خريده بود. معاذ و عوف و معوذ پسران عفراء و ابوالحمراء وابسته ايشان هم يك شتر داشتند. ابى بن كعب و عماره بن حزام و حارثه بن نعمان هم بر يك شتر سوار مى شدند و خراش بن صمه و قطبه بن عامر بن حديده و عبد الله بن عمرو بن حزام هم يك شتر داشتند. عتبه بن غزوان و طليب بن عمير يك شتر داشتند كه متعلق به عتبه بود و عبس نام داشت . مصعب بن عمير و سويبط بن حرمله و مسعود يك شتر داشتند، عبد الله بن كعب و ابوداوود مازنى وسليط بن قيس شتر نرى داشتند كه از عبد الله بن كعب بود. عثمان بن عفان و قلامه و عبد الله پسران مظعون و سائب بن عثمان هم به نوبت بر يك شتر سوار مى شدند.
ابوبكر و عمرو عبد الرحمان بن عوف هم يك شتر داشتند، سعد بن معاذ و برادرش و برادر زاده اش حارث بن اوس و حارث بن انس يك شتر آبكش ‍ داشتند كه از سعد بن معاذ بود و ذيال نام داشت . سعيد بن زيد و سلمه بن سلامه بن وقش و عباد بن بشر و رافع بن يزيد (74) بر شترى آبكش كه از سعيد بن زيد بود سوار مى شدند و چيزى جز يك صاع خرمت زاد و توشه نداشتند.
واقدى مى گويد: معاذ بن رفاعه (75)از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ بدر رفتيم . هر سه تن به نوبت سوار يك شتر مى شديم . من و برادرم خلاد بن رافع شتر نوجوانه اى داشتيم ، عبيده بن يزيد بن عامر هم با ما بود و به نوبت سوار مى شديم . حركت كرديم و چون به روحاء رسيديم شتر ما درمانده شد و به زانو در آمد و رنجه شد. برادرم گفت : بار خدايا اگر ما را بر همين شتر تا مدينه برگردانى نذر مى كنم آن را در راه تو قربان كنم ؛ در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار مات گذشت و ما بر آن حال بوديم .
گفتيم : اى رسول خدا شتر ما رنجه شده است و به زانو در آمده است . آب خواست ، مضمضه كرد و در ظرفى وضو گرفت و فرمود: دهانش را بگشاييد، چنان كرديم ، از آن آب در دهان شتر ريخت و بر سر و گردن و شانه و كوهان و پاشنه و دمش پاشيد و فرمود: سوار شويد. پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كرد و رفت و ما پايين تر از جايى كه منصرف نام داشت به آن حضرت رسيديم ، و شترمان ما را مى برد. در بازگشت از بدر همينكه به مصلى رسيديم زانو به زمين زد. برادرم شتر را كشت و گوشتش را پخش كرد و صدقه داد.
واقدى مى گويد: روايت شده است كه سعد بن عباده در جنگ بدر بر بيست شتر مردم را سوار كرد، يا او را بر بيست شتر به بدر برده بودند. يعنى هر چندى بر شتر يكى از همراهان سوار مى شد. (76)
گويد: از سعد بن ابى وقاص نقل شده است كه مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله به بدر رفتيم و هفتاد شتر همراهمان بود كه هر دو و سه و چهار تن به نوبت بر شترى سوار شدند و من در ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از بزرگترين چاره انديشان و توانگر بودم و از همگان بر پياده روى تواناتر و تيراندازتر بودم . در رفت و برگشت يك گام هم سوار نشدم .
واقدى مى گويد هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از سقيا حركت كرد عرضه داشت : بار خدايا اينان پاى بر هنگان پياده اند، سوار شان فرماى . برهنگانند، جامه بر ايشان بپوشان .
گرسنگانند، سيرشان فرماى . بى نوايانند، به فضل خود بى نياز شان فرماى .
گويد: هيچيك از مسلمانان از جنگ بدر برنگشت مگر اينكه اگر مى خواست سوار شود، مركوب داشت . به هر مرد يك يا دو شتر رسيد و هر آن كس كه برهنه بود جامه دار شد و به زاد و توشه قريش دست يافتند. چون فديه اسيران را گرفتند هر نيازمندى از ايشان بى نياز و توانگر شد.
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قيس بن ابى صعصعه را كه نام و نسب پدرش عمر بن يزيد بن عوف بن مبذول است به فرماندهى گماشت و به او فرماندهى پيادگان گماشت و به او فرمان داد مسلمانان را بشمرد.
قيس آنان را كنار چاه ابوعبيده (77) فرود آورد و شمرد و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بيوت السقيا حركت فرمود، دره عقيق را پيمود و سپس راه مكيمن (78) را پيمود و چون به ريگزار ابن ازهر رسيد زير درختى كه آنجا بود فرود آمد. ابوبكر برخاست و از چند سنگى كه آنجا بود محراب و سجده گاهى فراهم آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنجا نماز گزارد، و تا صبح دوشنبه همانجا بود. آنگاه آهنگ ملل و تربان كرد كه ميان حفيره و ملل است .
واقدى مى گويد سعد بن ابى وقاص مى گفت : هنگامى كه در تربان بوديم پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى سعد اين آهو را ببين . من تيرى در كمان نهادم ، پيامبر برخاست و چانه خود را ميان شانه و گوش من نهاد و عرضه داشت : پروردگارا تير او را استوار بدار و به هدف بنشان . تير من به گلوى آهو خورد. پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد، من دويدم و آهو خورد. پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد، من دويدم و آهو را كه هنوز رمق داشت گرفتم و سرش را بريدم و لاشه اش را با خود برديم و چون در فاصله نزديكى فرود آمديم پيامبر صلى الله عليه و آله دستور فرمود گوشت آن را ميان يارانش تقسيم كردند.
واقدى مى گويد: همراه ياران رسول خدا فقط دو اسب بود، يكى از مرثد بن ابى مرثد غنوى و ديگرى از مقداد بن عمرو بهرانى ، هم پيمان بنى زهره . و گفته شده است اسب ديگر از زبير بوده است . در اينكه بيش از دو اسب نبوده است اختلافى نيست ، و اين هم قطعى است كه يك اسب از مقداد بوده است . از قول ضباعه دختر زبير از مقداد روايت شده كه گفته است : در جنگ بدر همراه من اسبى بود كه سبحه نام داشت . سعد بن مالك غنوى هم از پدران خود نقل مى كند كه مرثد بن ابى مرثد غنوى در جنگ بدر شركت كرد و بر اسبى به نام سيل سوار بود.
واقدى مى گويد: قريش همراه كاروان خود به شام رسيد. كاروان مركب از هزار شتر بود با سرمايه هاى بزرگ . در مكه هيچ مرد و زن قرشى باقى نمانده بود كه يك مثقال طلا يا هر چه بيشتر كه داشته بود همراه كاروان كرده بود و برخى از زنان سرمايه هاى بسيار اندك فرستاده بودند. گفته اند در آن كاروان پنجاه هزار دينار سرمايه بوده است ، برخى هم كمتر گفته اند. و گفته اند بيشترين سرمايه اى كه در آن كاروان بوده به خاندان سعيد بن العاص و ابواحيحه مربوط بوده است . بدين صورت كه يا سرمايه خودشان و يا سرمايه ديگران بر مبناى سود نصف به نصف بوده است . و به هر حال بيشترين سهم سرمايه كاروان از ايشان بوده است و گفته اند خاندان مخزوم در آن كاروان دويست شتر و چهار يا پنج هزار دينار سرمايه داشته اند و هم گفته شده است كه حارث بن عامر بن نوفل در آن كاروان هزار دينار سرمايه داشت است .
واقدى مى گويد: هشام بن عماره بن ابى الحويرث برايم نقل كرد كه خاندان عبد مناف در آن كاروان ده هزار مثقال طلا سرمايه داشتند و محل بازرگانى ايشان شهر غزه از شام بوده است .
واقدى مى گويد: عبد الله بن جعفر از ابوعون برده آزاد كرده مسور، از مخرمه بن نوفل براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون به شام رسيديم مردى از قبيله جذام به ما رسيد و به ما خبر داد كه محمد در آغاز حركت ما مترصد فرو گرفتن كاروان بوده است و هم اكنون هم او را در حالى پشت سر گذاشته كه منتظر بازگشت ماست . او گفت : محمد بر ضد ما با همه مردم طول راه هم پيمان شده و سوگند خورده است . مخرمه گويد: ما از شام ترسان بيرون آمديم كه از كمين مى ترسيديم بدين سبب بود كه چون از شام بيرون آمديم ضمضم بن عمرو را گسيل داشتيم . (79)
واقدى مى گويد: عمرو بن عاص هم در آن كاروان بوده است . او پس از آن چنين مى گفته است : همينكه به زرقاء كه از ناحيه شام و در دو منزلى اذرعات است رسيديم و آهنگ مكه داشتيم ، مردى از قبيله جذام ما را ديد و گفت محمد هنگام آمدن شما قصد حمله به كاروان شما را با ياران خود داشت . گفتيم : متوجه نشديم . گفت : آرى اين چنين بود، يك ماه در كمين بود و سپس به يثرب برگشت ، شما آن روز كه محمد قصد حمله به شما را داشت سبكبار بوديد و امروز او آماده تر است كه متعرض شما شود و بر شما روز مى شمرد، شمردنى . مواظب كاروان خود باشيد و رايزنى و چاره انديشى كنيد كه به خدا سوگند نمى بينم شما ساز و برگ و اسلحه و شمار كافى داشته باشيد. در اين هنگام بود كه تصميم خود را گرفتند و ضمضم بن عمرو را گسيل داشتند. ضمضم در كاروان بود، قريش هنگامى كه از كنار دريا مى گذشتند به او كه دو شتر نر جوان همراه داشت برخوردند و او را به بيست مثقال (80) اجير كردند. ابوسفيان به او گفت برود و به قريش خبر دهد كه محمد حتما قصد حمله به كاروان دارد و به او دستور داد بينى شتر خويش را ببرد و به هنگام ورود به مكه پالان و جهاز آن را واژگون كند و جلو و پشت پيراهن خود را پاره كند و فرياد بر آورد: كمك ... كمك ! گفته اند ضمضم بن عمرو را از تبوك گسيل داشته اند، در آن كاروان سى مرد قرشى بودند كه از جمله ايشان عمرو عاص و مخرمه بن نوفل را نام برده اند.
واقدى مى گويد: پيش از آمدن ضمضم به مكه ، عاتكه دختر عبد المطلب خوابى ديده بود كه او را ترسانده و در سينه اش بزرگ آمده بود. عاتكه به عباس بن عبد المطلب پيام فرستاد و چون آمد به او گفت : اى برادر! به خدا سوگند خوابى ديده ام كه مرا ترسانده است و بيم آن دارم كه مصيبت و شرى بر قوم تو رسد و آنچه را كه براى تو مى گويم پوشيده بدار. خواب ديدم شتر سوارى آمد و كنار ابطح ايستاد و با صداى بسيار بلند فرياد بر آورد كه : اى فيبكاران تا سه روز ديگر به كشتارگاههاى خود برويد و اين موضوع را سه بار فرياد كشيد و چناد ديدم كه مرد پيش او جمع شدند، او به مسجد در آمد و مردم هم از پى او بودند. آنگاه شترش او را برفراز كعبه برد و او همچنان سه بار صداى بلند همان سخن را تكرار كرد و سپس شترش او را بر قله كوه ابوقيس برد، آنجا هم همان سخن را سه بار با صداى بلند گفت و سپس سنگى از كوه ابوقيس برگرفت و آن را رها كرد. سنگ همچنان فرو مى آمد و چون به دامنه كوه رسيد پاره پاره شد و هيچ خانه و حجره اى در مكه باقى نماند مگر اينكه پاره اى از آن سنگ در آن افتاد.
واقدى مى گويد: پس از آن عمرو عاص مى گفته است من هم همه اين امور را در خواب ديدم و در خانه خودمان هم پاره اى از آن سنگ را ديدم كه از ابوقبيس جدا شده بود. و همه اين امور مايه عبرت بود ولى خداوند در آن هنگام اراده نفرموده بود كه مسلمان شويم و اسلام ما را تا هنگامى كه اراده فرموده بود به تاخير انداخت .
مى گويد (ابن ابى الحديد): يكى از ياران ما مى گفت : آيا براى عمرو عاص ‍ كافى نبود كه از طريق استهزاء و مسخرگى و سبك شمردن خرد مسلمانان و از روى نفاق بگويد كه من خود آشكارا پاره سنگ را در خانه هاى مكه ديدم كه به آن بسنده نكرده و به صراحت مى گويد خداوند متعال نمى خواست و اراده نفرموده بود كه ما در آن هنگام مسلمان شويم .
واقدى مى گويد: در هيچيك از خانه هاى و حجره هاى بنى هاشم و بنى زهره چيزى از پاره هاى آن سنگ نيفتاد. گويد: عباس گفت : خوابى شگفت است و اندوهگين بيرون رفت . وليد بن ربيعه را كه با او دوست بود ديد و آن خواب را براى او بازگو كرد و از او خواست آن را پوشيده بدارد، ولى اين سخن ميان مردم پراكنده شد. عباس مى گويد: بامداد فردايش كه براى طواف كعبه رفتم ، ابوجهل همراه گروهى از قريش درباره آن خواب گفتگو مى كردند. ابوجهل از من پرسيد: داستان اين خواب عاتكه چيست ؟ گفتم : چه بوده است و موضوع چيست ؟ گفت : اين خاندان عبد المطلب ! به اين بسنده نكرديد و خوشنود نشديد كه مردان شما پيشگويى كنند كه اينك زنان شما هم پيشگويى - پيامبرى - مى كنند. عاتكه مى پندارد كه چنين و چنان در خواب ديده است . ما سه روز منتظر مى مانيم و به شما فرصت مى دهيم . اگر آنچه گفته است حق باشد كه صورت خواهد گرفت ولى اگر سه روز بگذرد و چنان اتفاقى نيفتد عهدنامه اى بر ضد شما خواهيم نوشت كه شما دروغگوترين خاندان در عرب هستيد! عباس به او گفت : ما و شما در مجد و بزرگوارى با يكديگر همپايه بوديم . گفتيد: سقايت با ما باشد، گفتيم : به آن اهميتى نمى دهيم پرده دارى از آن شما باشد. سپس گفتيد: رياست ندوه - انجمن خانه - با ما باشد، گفتيم : مهم نيست شما عهده دار فراهم ساختن خوراك و خوراندن آن به مردم باشيد. پس از آن گفتيد: رفاده و مواظبت از ضعيفان با ما باشد، گفتيم : مهم نيست ؛ شما هر چه را كه با آن مى توانيد به ضعيفان كمك كنيد فراهم آوريد و چون ما و شما مردم را خوراك مى داديم و مسابقه به اوج خود رسيد و ما و شما چون دو اسب مسابقه بوديم و ما به بزرگى پيشى مى گرفتيم ، ناگاه گفتيد: ميان ما پيامبرى مردى وجود دارد؛ بس نكرديد و گفتيد: پيامبر زن هم داريد. نه سوگند به لات عزى كه اين ديگر هرگز نخواهد بود.
مى گويد (ابن ابى الحديد): سخن ابوجهل را پيوسته و مرتب نمى بينم ، زيرا در صورتى كه همه اين صفات و خصال پسنديده را كه مايه شرف و مباهات قبايل بر يكديگر است براى عباس مى پذيرد، چگونه مى گويد مهم نيست و اهميت نمى دهيم .
وانگهى چگونه مى گويد همينكه ما و شما براى مردم خوراك فراهم ساختيم ، و حال آنكه سخن ابوجهل در صورتى منظم بود كه مى گفت براى ما در قبال اين افتخارات شما چه افتخاراتى وجود دارد. و بعد هم مى گويد ما همچون دو اسب مسابقه بوديم و بر مجد پيشى گرفتيم و مسابقه به اوج خود رسيد و سواران شانه به شانه پيش مى تاختند و حال آنكه هيچ چيزى را بيان نمى كند و افتخارات خود را نمى شمرد و شايد ابوجهل سخنانى گفته است كه نقل نشده است .
واقدى مى گويد: عباس مى گفته است به خدا سوگند از من كارى جز انكار ساخته نبود و بدين سبب منكر شدم كه عاتكه اصلا چنان خوابى ديده باشد. چون روز را به شب رساندم هيچ زنى كه نسبش به عبد المطلب برسد باقى نماند مگر آنكه پيش من آمد، و همگى به من گفتند: نخست راضى شديد كه اين تبهكار - ابوجهل - در پوستين مردان شما درافتد و ياوه سرايى كند و اينك درباره زنانتان سخن مى گويد و تو در اين باره هيچ غيرت ندارى . گفتم : به خدا سوگند از اين جهت سخنى نگفتم كه براى سخن او ارزشى قائل نيستم و اينك به خدا سوگند مى خورم كه فردا مترصدش هستم و اگر تكرار كرد، از سوى شما از عهده اش برخواهم آمد.
چون فرداى آن روز كه عاتكه خواب ديده بود فرا رسيد، ابوجهل گفت : يك روز سپرى شد. روز بعد گفت : امروز دو روز گذشت . روز سوم گفت : اين هم روز سوم و چيزى ديگرى باقى نمانده است . (81) عباس مى گويد: بامداد روز روم در حالى كه سخت خشمگين و آتشى بودم دوست داشتم ابوجهل را ببينم و گذشته را جبران كنم و مخصوصا آنچه را زنها گفته اند به او بگويم . به خدا سوگند همانگونه كه به سوى ابوجهل مى رفتم ناگاه ديدم شتابان از طرف در بنى سهم از مسجد بيرون رفت . ابوجهل مردى سبك و داراى چهره خشن و بد زبان و تيز چشم بود. همينكه ديدم شتابان از در بنى سهم بيرون مى رود، با خود گفتم خدايش لعنت كناد، همه اين بازيها از بيم آن است كه من دشنامش خواهم داد. معلوم شد او ناگهان صداى ضمضم بن عمرو را شنيده است كه مى گفته است : اى معشر قريش ! اى آل بن غالب ، كالا و كاروان خود را دريابيد كه محمد همراه ياران خود متعرض آن شده است ، كمك كمك ! به خدا سوگند خيال نمى كنم بتوانيد آن را دريابند.
ضمضم ميان دره مكه چنين فرياد مى كشيد. او هر دو گوش شتر خود را بريده و جهاز آن را باژ گونه كرده بود و جلو و پشت پيراهن خويش را دريده بود و مى گفت : من پيش از آنكه وارد مكه شوم همچنان كه بر شتر خود بودم خوابم برد و به خواب ديدم در وادى مكه از سوى بالا به پايين خون روان است . ترسان از خواب بيدار شدم و آن را براى قريش خوش نداشتم و بر دلم چنان گذشت كه براى جانهاى ايشان مصيبتى خواهد بود.
واقدى مى گويد: عمير بن وهب جمحى مى گفته است : من هرگز چيزى شگفت انگيزتر از كار ضمضم نديده ام ، شيطان بر زبان او سخن مى گفت و تصريح مى كرد كه گويى ما از خود هيچ اختيارى نداشتيم ، آنچنان كه همگى بر شتران هموار و سر كش بيرون آمديم .
حكيم بن حزام هم مى گفته است : آن كسى كه آمد و از ما خواست كه براى نجات كاروان حركت كنيم انسان نبود كه بدون ترديد شيطان بود. به او گفته شد: اى ابوخالد چگونه بود؟ مى گفت : من از اين جهت شگفت مى كنم كه هيچ اختيارى از خود نداشتيم .
واقدى مى گويد: مردم آماده شدند و چنان بود كه از كار يكديگر غافل شدند و مردم بر دو گونه بودند، گروهى خود عازم شدند و گروهى كسى را به جاى خود گسيل مى داشتند. قريش از خواب عاتكه ترسان شدند و گروهى كسى را به جاى خود گسيل مى داشتند. قريش از خواب عاتكه ترسان شدند و بنى هاشم شاد گرديدند، و سخنگوى بنى هاشم گفت : هرگز نه چنان است كه شما پنداشته ايد كه ما دروغ مى گوييم و عاتكه دروغ مى گويد. قريش سه روز و گفته اند دو روز بر جاى ماندند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بيرون مى آوردند و سلاح مى خريدند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بيرون مى آوردند و سلاح مى خريدند و نيرومندان ايشان ناتوانا را تقويت مى كردند. سهيل بن عمرو همراه تنى چند از سران قريش برخاست و گفت : اى گروه قريش ! اين محمد و جوانان از دين برگشته شما و مردم يثرب كه همراه اويند بر كاروان و كالاهاى شما حمله آورده اند، اينك هر كس مركب مى خواهد اين مركب آماده و هر كس ‍ نيرو و يارى مى خواهد، آماده است . زمعه بن اسود برخاست و گفت : سوگند به لات و عزى كه هيچ كارى و خطرى بزرگتر از طمع محمد و اهل يثرب براى شما وجود ندارد كه مى خواهند متعرض كاروانى شوند كه همه گنجينه و اندوخته شما در آن است . همگان آماده شويد و هيچكس از شما باز نايستد و هر كس نيرو و توان ندارد، اينك فراهم است . به خدا سوگند اگر محمد و يارانش كاروان شما را فرو گيرند چيزى شما را از اينكه به خانه هايتان در آيند باز نمى دارد و به ناگاه خواهيد ديد به خانه هايتان وارد شدند. طعيمه بن عدى گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند كارى بزرگتر از اين براى شما پيش نيامده است كه كاروان و كالاهاى شما را كه در واقع همه اموال و گنجينه هاى شماست حلال بشمرند و فرو گيرند. به خدا سوگند كه من هيچ مرد و زنى از نسل عبد مناف را نمى شناسم مگر اينكه در اين كاروان سرمايه دارد، از چند نخود طلا گرفته تا هر چه بيشتر. اينك هر كس ‍ امكانات حركت ندارد، ما امكانات داريم ، مركب كه سوارش كنيم و زاد و توشه كه در اختيارش نهيم . طعيمه بيست تن را بر بيست شتر روانه كرد و به آنان زاد و توشه داد و هزينه خانواده آنان را هم پرداخت كرد.
حنظه و عمرو پسران ابوسفيان برخاستند و مردم را به خروج تشويق كردند ولى هيچگونه تعهدى براى فراهم ساختن مركب و پرداخت هزينه نكردند. به آن دو گفته شد آيا در اين مورد تعهدى براى روانه و سوار كردن كسى نمى كنيد؟ گفتند: به خدا سوگند كه ما ثروتى نداريم و همه اموال از ابوسفيان و در اختيار اوست .
نوفل بن معاويه ديلمى پيش توانگران قريش رفت و با آنان درباره پرداخت هزينه و فراهم ساختن مركب گفتگو كرد. و چون با عبدالله بن ابى ربيعه سخن گفت : او پانصد دينار به او داد و گفت : هر گونه صلاح مى دانى هزينه كن . با حويطب بن عبد العزى هم گفتگو كرد و از او هم دويست يا سيصد دينار گرفت و آن را هزينه فراهم ساختن سلاح و مركب كرد.
واقدى مى گويد: گفته اند هيچكس از قريش از حركت خود دارى نكرد، مگر اينكه به جاى خويش كسى را گسيل داشت . قريش پيش ابولهب رفتند و به او گفتند تو يكى از سروران قريشى و اگر تو از حركت باز ايستى افراد ديگر قوم آن را دستاويز قرار مى دهند. ابولهب گفت : سوگند به لات و عزى كه نه خو مى آيم و نه كسى را گسيل مى دارم . ابوجهل پيش او آمد و گفت : اى ابو عتبه ، برخيز كه به خدا سوگند ما فقط براى آيين تو و نيا كانت به خشم آمده ايم و براى جنگ بيرون آمد و نه كسى را به جاى خود گسيل داشت . هيچ چيز جز ترس از خواب عاتكه ، مانع بيرون آمدن ابولهب نشد و او مى گفت خواب عاتكه دست را بسته است و تحقق خواهد يافت . گفته شده است ابو لهب به جاى خود عاص بن هشام بن مغيره را گسيل داشته و چنين بوده است كه از او طلبى داشته است . به او گفته است تو برو و طلب من از تو براى خودت باشد و عاص به جاى او رفته است .
محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود گفته است : طلب ابولهب از عاص ‍ بن هشام چهار هزار درهم بود، و او در پرداخت وام خود چندان امروز فردا كرد كه مفلس شد.
ابو لهب آن را به او بخشيد به شرط آنكه به جاى او برود و عاص به جاى او رفت .
واقدى مى گويد: عتبه و شيبه زره هاى خود را بيرون آوردند، و سرگرم اصلاح آنها و ديگر سلاحهاى خود شدند. برده آنان عداس به آن دو نگريست و پرسيد چه مى كنيد؟ گفتند: آيا آن مردى را كه از تاكستان خودمان در طائف همراه تو برايش انگور فرستاديم به خاطر دارى ؟ گفت : آرى . گفتند: براى جنگ با او بيرون مى رويم . عداس گريست و گفت : بيرون مرويد كه به خدا سوگند او پيامبر است . آن دو نپذيرفتند و بيرون رفتند.
عداس هم همراهشان رفت و در بدر با آن دو كشته شد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): داستان فرستادن انگور و تاكستان پسران ربيعه را در طائف سيره نويسان نوشته اند و طبرى در مكه در گذشت ، قريش نسبت به آزار دادن پيامبر صلى الله عليه و آله طمع بست و كارها انجام داد كه به روزگار زندگى ابوطالب انجام نمى داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه بر جان خود بيمناك بود، به قصد مهاجرت در اجراى فرمان پروردگارش از مكه بيرون رفت و آهنگ طائف كرد، به اين اميد كه مردم آن شهر را به اسلام فراخواند و دعوتش را بپذيرند و اين كار در ماه شوال سال دهم بعثت بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله ده روز و گفته شده است يك ماه آنجا درنگ كرد و هيچيك از اشراف ثقيف را از ياد نبرد و پيش آنان رفت و گفتگو فرمود، ولى پاسخ مثبت ندادند و به آن حضرت گفتند از سرزمين ايشان بيرون رود و به سرزمينهاى ناشناس و جايى كه او را نشناسند برود.
در همان حال سفلگان خويش را تحريك كردند و آنان چندان سنگ به آن حضرت زدند كه هر دو پايش زخمى و خون آلوده شد. زيد بن حارثه هم همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه خود را سپر قرار مى داد تا آنجا كه سرش شكسته شد. شيعيان روايت مى كنند كه على بن ابى طالب هم در هجرت به طائف همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است ، پيامبر صلى الله عليه و آله اندوهگين از پيش ثقيفيان برگشت . او پيش عبد ياليل و مسعود و حبيب پسران عمرو بن عمير كه در آن هنگام سران قبيله ثقيف بودند رفته بود و كنارشان نشسته و آنان را به خدا و يارى دادن خود فراخوانده بود و تقاضا كرده بود با او بر ضد قريش قيام كنند. يكى از آنان گفته بود: من بر در خانه كعبه پليدى كرده باشم اگر خداوند ترا به پيامبرى فرستاده باشد؛ ديگرى گفته بود: مگر خداوند كس ديگرى جز تو پيدا نكرد كه به پيامبرى بفرستد؛ سومى گفته بود: به خدا سوگند من با تو كلمه اى سخن نمى گويم كه اگر همانگونه كه مى گويى پيامبر خدا باشى گرانقدرتر از آنى كه من سخنت را نپذيرم يا پاسخ به آن دهم و اگر بر خداوند دروغ مى بندى در شان من نيست كه با تو سخن بگويم . پيامبر صلى الله عليه و آله از پيش ايشان اندوهگين برخاست و از خير ايشان نااميد شد. در اين هنگام كودكان و سفلگان ثقيف جمع شدند و بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله فرياد مى كشيدند و دشنامش مى دادند و او را از پيش خود مى راندند و مردم هم جمع شدند و از آن حضرت در شگفت بودند. سر انجام چندان با سنگ و دشنام آن حضرت را راندند كه با تاكستانى كه از عتبه و شيبه پسران ربيعه بود پناه برد، قضا را آن دو درهم در تاكستان بودند. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد تاكستان شد، سفلگان ثقيف باز گشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سايه تاكى پناه برد و همانجا نشست ، دو پسر ربيعه مى ديدند و مى نگريستند كه چه بر سر آن حضرت از سفلگان رسيده است .
طبرى مى گويد: آنچنان كه براى من گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همينكه آرام گرفت چنين عرضه داشت : پروردگارا من از ناتوانى و اندكى چاره خويش و زبونيم در نظر مردم به پيشگاه تو شكايت مى كنم . اى مهربان ترين مهربانان ، تو پروردگار مستضعفانى و تو خود پروردگار منى ، بار خدايا مرا به چه كسى وا مى گذارى ! به بيگانه اى دور كه با من ترشرويى مى كند يا دشمنى كه او را بر كار من چيره فرموده اى ؟ بار خدايا! اين همه اگر از خشم تو بر من سرچشمه نگيرد، بر من آسان است و مهم نمى گيرم كه عافيت تو بر من گشاده تر است .
بار خدايا! به پرتو چهره تو كه همه تاريكيهاى را با آن روشن مى فرمايى پناه مى برم .
بار خدايا! اگر خشم تو مرا فرو نگيرد و غضب تو بر من وارد نشود كار دنيا و آخرت سامان مى گيرد. بار خدايا! ترا از سوى من چندان پوزش خواهى است تا خشنود شوى و هيچ توان و نيرويى جز به يارى تو نيست .
و چون عتبه و شيبه ديدند چه بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است ، حس خويشاوندى آنان به حركت آمد، غلام مسيحى خود را كه نامش ‍ عداس بود فرا خواندند و به او گفتند: خوشه اى انگور در اين بشقاب بگذارد و پيش اين مرد ببر و به او بگو از آن بخورد. عداس چنان كرد و آن ظرف انگور را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و پيش او نهاد. رسول خدا چون دست بر انگور نهادم نام خدا را بر زبان آورد و شروع به خوردن فرمود. عداس گفت : به خدا سوگند كه اين كلمه را مردم اين شهر زبان نمى آورند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت : تو از كدام سر زمين و بر چه آيينى ؟ گفت : من نصرانى و از مردم نينوايم . فرمود: از شهر آن بنده صالح خدا يونس بن متى ؟ عداس گفت : تو از كجا مى دانى يونس بن متى كيست ؟ فرمود: او برادر من است ، او پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است و من پيامبرم . عداس بر دست و پاى رسول خدا افتاد و دست و سر پيامبر صلى الله عليه و آله را مى بوسيد. گويد: در اين هنگام يكى از پسران ربيعه به ديگرى گفت : اين غلامت را بر تو نباه ساخت . چون عداس پيش ايشان باز آمد گفتند: اى عداس واى تو! ترا چه پيش آمد كه بر سر و دست و پاى اين مرد بوسه مى زدى ؟ گفت : اى سرور من در زمين بهتر و گزينه تر از اين كسى نيست كه مرا از كارى آگاه ساخت كه جز پيامبر صلى الله عليه و آله از آن آگاه نيست . (82)
واقدى مى گويد: قريش براى بيرون رفتن به جنگ كنار بت هبل با تيرهاى خود فال زدند. اميه بن خلف و عتبه و شيبه با تيرهاى امر كننده و نهى كننده قرعه كشيدند، تير نهى كننده بيرون آمد، تصميم گرفتند در مكه بمانند، ولى ابوجهل به آنها پيچيده و گفت : من قرعه نكشيدم و هرگز از نجات كاروان خود باز نمى ايستم .
واقدى مى گويد: زمعه را بيرون آورد و قرعه كشيد. تيرى كه از خروج نهى مى كرد بيرون آمد. آن را خشمگين بركنارى افكند و دوباره تيرى بيرون كشيد كه مثل همان بود، آن را شكست و گفت : به مانند امروز تيرى اينچنين دروغگو نديده ام . سهيل بن عمرو در همان حال از كنار او گذشت . و گفت : چه شده است كه چنين خشمگين مى بينمت ؟ زمعه به او خبر داد كه موضوع چيست . سهيل گفت : اى ابو حكيمه دست بردار كه هيچ چيز دروغگوتر از اين تيرها نيست . عمير بن وهب هم به من گفت تيرهايش ‍ چنين بوده است ، و در حالى كه در اين باره سخن مى گفتند حركت كردند.
واقدى مى گويد: موسى بن ضمره بن سعيد از قول پدرش برايم نقل كرد كه ابوسفيان به ضمضم گفته است چون پيش قريش رسيدى به آنان بگو با تيرها قرعه نكشند.
واقدى مى گويد: محمد بن عبد الله از زهرى از ابوبكر بن سليم بن ابى خيثمه برايم نقل كرد كه مى گفته است از حكيم بن حزام شنيدم كه مى گفت : هيچگاه به جايى كه برايم از بدر ناخوشايندتر باشد. نرفته ام و در هيچ موردى هم پيش از حركت آن همه دليل براى من روشن نشده است . سپس ‍ چنين افزود كه چون ضمضم رسيد و بانگ بيرون شدن برداشت با تيرهاى خود قرعه كشيدم ، مرتبا تيرهايى بيرون مى آمد كه خوش نمى داشتم .
بر همان حال بيرون آمدم . چون به مرالظهران (83) رسيديم ، ابن الحنظليه (84) چند شتر كشت كه يكى از آنها نيم جانى داشت و جست و خيز كرد و هيچ خيمه اى از خيمه هاى لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه به خون آغشته شد و اين دليلى روشن بود. تصميم به بازگشت گرفتم و ابن الحنظليه و شومى او را به خاطر مى آوردم و تصميم به بازگشت در من شدت پيدا مى كرد و با همه اين احوال به راه خود ادامه دادم . حكيم بن حزام مى گفته است : و چون به ثنيه البيضاء - گردنه سپيد، كه گردنه اى است كه هنگام بازگشت از مدينه از آن كه فرود آيى به فخ مى رسى - رسيديم عداس را ديديم كه بر آن گردنه نشسته است و مردم از كنارش مى گذشتند. در اين هنگام دو پسر ربيعه از كنار ما گذشتند، عداس برجست و پاهاى آن دو را كه در ركاب بود گرفت و گفت : پدر و مادرم فداى شما باد، به خدا سوگند كه او پيامبر خداوند است ، درود خدا بر او باد، و شما جز به سوى كشتارگاه خود نمى رويد. از دو چشم عداس بر گونه هايش اشك فرود مى ريخت . آنجا هم آهنگ بازگشت كردم ولى باز به راه خود ادامه دادم . در اين هنگام عاص بن منبه بن حجاج از كنار عداس گذشت ، و چون عتبه و شيبه رفته بودند، ايستاد و از اعداس پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ گفت : وضع اين دو سرورم كه سروران مردم اين وادى هستند مرا به گريه واداشته است كه آن دو به سوى كشتارگاههاى خود مى روند و مى خواهند با پيامبر خدا جنگ كنند. عاص ‍ گفت : مگر محمد پيامبر خداوند است ؟ در اين هنگام عداس به هيجان آمد و موهايش سيخ شد و با گريه گفت : آرى به خدا سوگند كه او رسول خدا براى همه مردم است . گويد: عاص بن منبه مسلمان شد و همچنان با شك و ترديد با آنان بود و سرانجام همراه مشركان كشته شد. در مورد عداس برخى گفته اند بازگشته و در بدر حاضر نبوده است ، برخى هم گفته اند در بدر حاضر بوده و كشته شده است . واقدى مى گويد سخن نخست در نظر ما ثابت شده است .
واقدى مى گويد: پيش از جنگ بدر سعد بن معاذ بريا عمره به مكه آمد و بر اميه بن خلف وارد شد. ابوجهل پيش او آمد و گفت : اين شخص را كه به محمد پناه و به ما اعلان جنگ داده است به حال خود وا مى گذارى ؟ سعد به ابوجهل گفت : هر چه مى خواهى بگو، به هر حال راه كاروان شما از كنار ما مى گذرد. اميه بن خلف به سعد گفت : خاموش باش و به ابوالحكم كه سرور مردم اين سرزمين است چنين مگو. سعد بن معاذ گفت : اى اميه تو اينچنين سخن مى گويى ؟ همانا به خدا سوگند شنيدم كه محمد مى گفت : اميه بن خلف را حتما خواهم كشت . اميه گفت : تو خود اين سخن را شنيدى ؟ سعد بن معاذ گفت : آرى . اين سخن بر دلش نشست و از آن ترسيد و بدين جهت چون بانگ كوچ براى جنگ بدر برخاست ، اميه بن خلف از اينكه با آنان برود خود دارى كرد، عقبه بن ابى معيط و ابوجهل پيش و آمدند، عقبه همراه خود عود سوزى آورد كه در آن مواد خوشبو بود و ابوجهل هم سرمه دان و ميل سرمه همراه داشت . عقبه آن عود سوز را زير دامن اميه نهاد و گفت بخور بده و عود بسوزان كه تو زن هستى . ابوجهل هم گفت : سرمه بكش كه تو زن هستى . اميه گفت : براى من بهترين شترى را كه در ين وادى موجود است بخريد و براى او شتر نرى را به سيصد دينار خريدند كه از شتران بنى حشير بود. مسلمانان در جنگ بدر آن شتر را به غنيمت گرفتند و آن در سهم حبيب بن يساف قرار گرفت .
واقدى مى گويد گفته اند هيچكس از رفتن به سوى كاروان و بدر به اندازه حارث بن عامر كراهت نداشت . او مى گفت : اى كاش قريش تصميم به نشستن و انصراف بگيرد و هر چند اموال من و اموال همه خاندان عبد مناف در كاروان از ميان برود. به او مى گفتند: تو سرورى از سروران قريشى ، مگر نمى توانى ايشان را از خروج باز دارى ؟ گفت : مى بينم كه قريش در اين باره تصميم قطعى گرفته اند و هيچكس بدون علت از رفتن خود دارى نمى كند. به همين سبب نمى خواهم با آنان مخالف كنم ، وانگهى دوست ندارم قريش آنچه را مى گويم بداند. ضمنا ابوجهل هم مردى شوم و براى قوم خود نا مبارك است ، سرنوشتى براى او نمى بينم جز اينكه قوم خويش ‍ را دستخوش سلطه مردم يثرب قرار خواهد داد. حارث بخشى از اموال خود را ميان فرزندان خويش تقسيم كرد و در دلش چنين افتاده بود كه به مكه بر نخواهد گشت . ضمضم بن عمرو كه حارث بر او حق نعمت فراوان داشت پيش حارث آمد و گفت : اى ابو عامر خوابى ديده ام كه آن را خوش ‍ نمى دارم ، من سوار شتر خود ميان خواب و بيدارى و گويى در بيدارى چنين ديدم كه در اين وادى شما از بالا به پايين خود جارى است . حارث گفت : هيچكس به راهى ناخوشتر از اين راه كه من مى روم نرفته است . ضمضم گفت : به خدا من براى تو چنين مصلحت مى بينم كه باز نشينى . حارث گفت : اگر اين سخنت را پيش از آنكه بيرون مى آمدم شنيده بودم يك گام هم بر نمى داشتم ، اينك از اين سخن درگذر و به آگهى قريش مرسان كه آنان هر كسى را كه از حركت بازشان دارد متهم مى سازند. ضمضم اين خبر را در بطن ياجج (85) به حارث داده بود. گويند: خردمندان قريش رفتن به بدر را ناخوش داشتند و برخى به سراغ برخى ديگر رفتند. از جمله كسانى كه در آن كار درنگ مى كردند و ترديد داشتند حارث بن عامر و اميه بن خلف و عتبه و شيبه دو پسر ربيع و حكيم بن حزام و ابوالبخترى و على بن اميه بن خلف و عاص بن منبه بودند. سرانجام ابوجهل آنان را متهم به ترس كرد.
عقبه بن ابى معيط و نضر بن حارث بن كلده هم ابوجه را يارى مى دادند و آنان را به خروج تشويق مى كردند و مى گفتند اين ترس و بيم و خود دارى از خروج كار زنان است ، و مى گفتند همگى هماهنگ شويد. قريش هم مى گفتند نبايد هيچكس از دشمنان را پشت سر خود - در مكه - باقى بگذاريد.
واقدى مى گويد: از چيزهايى كه دليل بر كراهت حارث بن عامر و عتبه و شبيه براى بيرون شدن به جنگ بدر دارد يكى هم اين است كه نه هيچيك آنان به كسى مركبى داد و نه كسى را سوار كردند. اگر كسى از هم پيمانها كه در شمار ايشان بود و مركب نداشت پيش آنان مى آمد و مركب از آنان مى خواست مى گفتند: اگر مال دارى و مى خواهى حركت كنى چنان كن ، وگرنه بر جاى خود باش و اين موضوع در حدى بود كه قريش هم دانستند.
واقدى مى گويد: و چون قريش تصميم به خروج و حركت گرفتند از دشمنى و ستيز ميان خود و قبيله بنى بكر ياد آوردند و ترسيدند كه آنان بر كسانى كه در مكه باقى مى گذارند حمله آورند، و از همه بيشتر عقبه بن ربيعه از اين موضوع بيم داشت و مى گفت : اى گروه قريش بر فرض كه شما بر آنچه مى خواهيد پيروز شويد، ما نسبت به كسانى كه اينجا مى مانند و زنان و كودكان و افراد ناتوان هستند تامين نداريم . در اين باره نيك بينديشيد و رايزنى كنيد. ابليس به صورت سراقه بن جعشم مدلجى براى ايشان ظاهر شد و گفت : اى گروه قرش ! شما شرف و مكانت مرا در قوم من مى دانيد، من متعهد مى شوم اگر قبيله كنانه بخواهند كارى را كه ناخوش داريد نسبت به شما انجام دهند از عهده بر آيم . عتبه آرام گرفت و ابوجهل به او گفت : ديگر چه مى خواهى ؟ اين سالار كنانه است كه پناه افرادى كه باقى مى مانند خواهد بود. عتبه گفت : ديگر چيزى نيست و من بيرون خواهم آمد.
واقدى مى گويد: آنچه ميان بنى كنانه و قريش بود، چنين است كه پسر بچه اى از حفض بن احتف يكى از افراد خاندان بنى معيط بن عامر بن لوى به جستجوى شتر گم شده اى بيرون شد. او پسركى بود كه بر سر زلف و كاكل و بر تن جامه اى زيبا داشت و خوش چهره بود. پسرك از كنار عامر بن يزيد بن عامر بن ملوح بن يعمر كه يكى از سران بنى كنانه و ساكن ضجنان - نام كوهى نزديك مكه - بوده است گذشت . عامر به او گفت : پسر تو كيستى ؟ گفت : پس حفص بن احنفم . عامر گفت : اى بنى بكر مگر شما از قريش ‍ خونى نمى خواهيد؟ گفتند: چرا گفت : هر كس اين پسر را به جاى مردى هم بكشد حسابش را كامل گرفته است . مردى از بنى بكر كه خونى از قريش ‍ مى خواست آن پسر را تعقيب كرد و كشت . قريش در آن باره اعتراض و گفتگو كردند. عامر بن يزيد گفت : ما خونهاى بسيارى بر عهده شما داريم ، چه مى خواهيد؟ اگر مى خواهيد ديه هايى را كه ما از شما مى خواهيم بپردازيد تا ما هم آنچه را بر عهده ماست بپردازيم . و اگر مى خواهيد اين خونى است كه ريخته شده است و مردى در قبال مردى . و اگر مى خواهيد شما از آنچه بر ما داريد بگذريد ما هم از آنچه بر شما داريم مى گذريم . خون آن پسربچه در نظر قريش خوار آمد و گفتند: راست مى گويد: مردى به مردى . و خون او را مطالبه نكردند. در اين ميان بردار آن پسر مكرر بن حفص ‍ در مرالظهران به طور ناگهانى به عامر بن يزيد برخورد كه سوار بر شتر خويش بود. عامر بن يزيد سالار بنى بكر بود، مكرر همين كه عامر را ديد گفت : اينك پس از آنكه به اصل چيزى رسيده ام چرا در جستجوى آثارش ‍ باشم . او كه شمشير به دست داشت شتر خود را خواباند و بر عامر حمله كرد و او را كشت و شبانه به مكه آمد و شمشير عامر بن يزيد را بر پرده هاى كعبه آويخت . بامداد آن شب كه قريش شمشير عامر را بر پرده هاى كعبه ديدند دانستند مكرر بن حفص او را كشته است كه قبلا از او در اين باره سخنى شنيده بودند. بنى بكر هم از كشته شدن سالار خويش افسرده و بى تاب شدند و آماده بودند كه در قبال او دو يا سه تن از سران قريش را بكشند. در همين حال خبر كاروان و فرياد خواهى رسيد و بدين سبب بود كه قريش ‍ از بنى بكر نسبت به زنان و كودكان كه در مكه مى ماندند نگران بودند و چون سراقه از زبان شيطان چنان گفت قريش گستاخ شدند.
واقدى مى گويد: قريش شتابان بيرون رفتند و همراه خود زنان آوازه خوان همراه با ساز و برگ نوازندگى بردند. ساره كنيز عمرو بن هاشم بن عبد المطلب و عزه كنيز اسود بن مطلب و فلانه كنيز اميه بن خلف را همراه بردند و آنان در همه منازل طول راه آواز مى خواندند. قريش شتران پروار مى كشتند. با سپاه و به قصد جنگ حركت كردند. نهصد و پنجاه جنگجو بودند؛ صد اسب هم براى خودنمايى و تكبر يدك مى كشيدند، همانگونه كه خداوند متعال در كتاب خود فرموده است و مباشيد چون آن كافران كه از خانه هاى خود به قصد سركشى و نمايش به مردم بيرون آمدند (86) و ابوجهل مى گفت : آيا محمد مى پندارد كه او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند كه در نخله رسيدند؛ به زودى خواهد دانست كه ما كاروان خود را حفظ مى كنيم يا نه
مى گويد (ابن ابى الحديد): سريه نخله ، سريه اى است كه پيش از جنگ بدر صورت گرفت و اميرش عبد الله بن جحش بود و در آن سريه عمرو بن حضرمى هم پيمان بنى عبد شمس كشته شد، او را واقد بن عبد الله تميمى با تيرى كه به او زد كشت . حكم بن كيسان و عثمان بن عبد الله بن مغيره هم اسير شدند و مسلمانان شتران ايشان را كه پانصد شتر بود به غنيمت در ربودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن غنايم را به پنج بخش كرد و ايشان را كه پانصد شتر بود به غنيمت در ربودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن غنايم را به پنج بخش كرد و چهار صد شتر را ميان مسلمانانى كه در آن سريه شركت داشتند و شمارشان دويست تن بود تقسيم فرمود كه به ره مرد دو شتر رسيد. (87)
واقدى مى گويد: اسبها در اختيار توانگران و نيرومندان ايشان بود، سى اسب در خاندان مخزوم بود. شمار شتران هفتصد بود. اسب سواران همگى زره بر تن داشتند و شمارشان صد بود، علاوه بر آن ميان پيادگان هم كسانى زره داشتند.
واقدى مى گويد: ابوسفيان همراه كاروان همچنان پيش مى آمد. او و يارانش ‍ همين كه نزديك مدينه رسيدند به شدت ترسيدند، به نظر آنان مدت خبر بردن ضمضم و بيرون آمدن قريش بسيار دير شده بود. چون شبى فرا رسيد كه فرداى آن كنار آب بدر مى رسيدند شتران متوجه رسيدن به آب بودند، كاروانيان آن شب را در محلى دورتر از بدر مانده بودند و در اين فكر بودند كه اگر مورد حمله قرار نگيرند فردا صبح در بدر باشند. ولى شتران براى رسيدن به آب آرام نداشتند. ناچار به آنان پاى بند زدند، حتى به برخى از شتران دو پاى بند زدند ولى آنان از شوق رسيدن به آب نعره مى كشيدند. با اينكه نيازى نداشتند، كه روز قبل آب خورده بودند. كاروانيان مى گفتند: عجيب است كه اين شتران از هنگام بيرون آمدن از مكه تا كنون چنين نكرده بودند. كاروانيان نقل مى كردند كه در آن شب چنان تاريكى سختى ما را فرا گرفت كه هيچ چيز نمى ديديم .
واقدى مى گويد: بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء هم كه براى كسب خبر به بدر آمده بودند در قبيله مجدى بن عمر فرود آمدند و چون كنار آب بدر رسيدند شتران خود را نزديك چاه خواباندند و مشكهاى خود را به منظور آب گيرى برداشتند؛ در همين حال شنيدند دو زن جوان كه نام يكى از ايشان برزه و از زنان جهينه بودند با يكديگر سخن مى گويند. برزه درباره يك درهمى كه از زن ديگر طلب داشت سخن مى گفت . او مى گفت صبر كن كاروان فردا يا پس فردا اينجا رسيد. مجدى بن عمر هم كه حرف او را شنيد گفت راست مى گويد. (88) بسبس و عدى همين كه اين سخن را شنيدند حركت كردند كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگردند و در عرق الظبيه (89) به حضور رسول خدا رسيدند و خبر را به اطلاع رساندند.
واقدى مى گويد: كثير بن عبد الله بن عمرو بن عوف مزنى از قول پدرش از جدش كه يكى از بسيار گريه كنندگان بود نقل مى كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده است : موسى عليه السلام اين تنگه روحاء را همراه هفتاد هزار تن از بنى اسرائيل پيموده است و همگان در مسجدى كه در عرق الظبيه است نماز گزارده اند.
واقدى مى گويد: عرق الظبيه در دو ميلى (حدود 3 كيلومتر) روحاء بر جانب مدينه و در سمت راست جاده به طرف مدينه است .
واقدى مى گويد: ابوسفيان صبح زود آن شب ، در حالى كه از كمين مى ترسيد، پيش از كاروان به بدر آمد و به مجدى بن عمر گفت : آيا احساس ‍ نكردى كسى اينجا باشد، و كسى را نديده اى ؟ تو مى دانى كه در مكه هيچ مرد و زن قرشى نيست مگر آنكه از بيست درهم تا هر چه بيشتر در اين كاروان سرمايه گذارى كرده است و با ما فرستاده است ، اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشيده بدارى تا دنيا دنياست و دريا خروشان ، هيچكس از قريش با تو آشتى نخواهد كرد. مجدى گفت : به خدا سوگند من هيچكس را كه نشناسم اينجا نديدم و در فاصله ميان تو تا مدينه هم دشمنى نيست كه اگر مى بود بر ما پوشيده نمى ماند، وانگهى من بر تو پوشيده نمى داشتم . فقط دو سوار ديدم كه اينجا آمدند و شتران خود را خواباندند - مجدى در همين حال اشاره به جايى مى كرد كه شتران آن دو زانو بر زمين زده بودند - و با مشكهاى خود آب برداشتند رفتند. ابوسفيان خود را به جايى كه شتران خوابيده بودند رساند و چند پشكل را شكافت و چون هسته خرما داشت ، گفت : به خدا سوگند اين نشانه علوفه يثرب است و اين دو تن جاسوسان محمد بوده اند و از ياران او، و من اين قوم را نزديك مى بينم . اين بود كه كاروان را به سرعت راند و بدر را سمت چپ خويش قرار داد و به طرف ساحل پيش رفت . قريش هم از مكه پيش مى آمدند، در هر آبشخور فرو مى آمدند، شتران پروار مى كشتند و هر كسى را كه پيش ايشان مى آمد اطعام مى كردند. همچنانكه در راه بودند عتبه و شيبه خود را عقب مى كشيدند و در حال شك و ترديد بودند، ضمن گفتگو يكى از آن دو به ديگرى گفت : آيا خواب عاتكه دختر عبد المطلب را به خاطر دارى ، من از آن ترسيدم و بيم دارم . ديگرى گفت : دوباره آن را براى من بگو و او شروع به گفتن كرد؛ در همين حال ابوجهل به ايشان رسيد و پرسيد: درباره چه چيز گفتگو مى كرديد؟ گفتند: درباره خواب عاتكه . ابوجهل گفت : شگفتا از فرزندان عبد المطلب به اين بسنده نكردند كه مردانشان براى ما پيامبرى و پيشگويى كنند كه اينك زنان ايشان هم براى ما پيامبرى و پيشگويى مى كنند. به خدا سوگند اگر به مكه برگرديم با آنان چنين و چنان خواهيم كرد. عتبه گفت : براى آنان حق خويشاوندى نزديك محفوظ است آنگاه يكى از آن دو برادر به ديگرى گفت : آيا عقيده ندارى برگرديم ؟ ابوجهل گفت : اينك كه مقدارى از راه پيموده ايد مى خواهيد برگرديد و قوم خود را يارى ندهيد و آنان را خوار سازيد، آن هم پس از اينكه خونهايى را كه طلب داريد مقابل چشم مى بينيد؟ شايد تصور مى كنيد كه محمد و يارانش به ملاقات خصوصى شما مى آيند، به خدا سوگند هرگز چنين نيست . وانگهى يكصد و هشتاد تن همراه منند كه همگان خويشاوندان و افراد خانواده من هستند كه چون بار بگشايم و فرود آيم چنان مى كنند، و چون بار بندم و حركت كنم همانگونه رفتار مى كنند. اگر شما دو نفر مى خواهيد برگرديد چنان كنيد. عتبه و شيبه گفتند: به خدا سوگند كه خود و قوم خود را به هلاك مى افكنى .
پس از آن عتبه به برادرش شيبه گفت : اين ابوجهل مردى شوم و نافرخنده است وانگهى خويشاوندى ما را با محمد ندارد. از طرفى فرزند من هم همراه محمد است ، بيا برگرديم و به سخن او اعتنا مكن .
مى گويم : مقصود از اين سخن عتبه كه مى گويد فرزندم همراه محمد است ، ابوحذيفه پسر عتبه است كه مسلمان شده بود و در جنگ بدر در التزام ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.
واقدى مى گويد: شيبه گفت : اى ابوالوليد اينك پس از آنكه مقدارى راه را پيموده ايم اگر برگرديم مايه سرزنش و دشنام است و همچنان به راه ادامه دادند. شامگاه به جحفه (90) رسيدند؛ جهيم بن صلت بن مخزمه بن مطلب بن عبد مناف خوابيد و خوابى ديد و گفت : ميان خواب و بيدارى بودم ، ديدم مردى كه سوار بر اسب بود و شترى هم همراه داشت آمد و كنار من ايستاد و گفت : عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه و زمعه بن اسود و اميه بن خلف و ابوالبخترى و ابوالحكم - ابوجهل - و نوفل بن خويلد همراه مردانى ديگر از اشراف قريش بودند و نامش را برد كشته شدند و سهيل بن عمرو اسير شد و حارث بن هشام از برادرش گريخت . در همين حال گوينده اى مى گفت : به خدا سوگند ايشان را همان گروهى مى پنداريم كه به كشتارگاههاى خود مى روند. آنگاه ديدم آن مرد ضربتى زير گلوى شتر خود زد و آن را ميان لشكر رها كرد - و هيچ قيمه اى از خيمه هاى لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه از خون آن شتر آغشته شد - (91).
ابوجهل گفت : اين هم پيشگو و پيامبرى ديگر از فرزندان عبد مناف ! به زودى فردا خواهى دانست چه كسى كشته خواهد شد، ما يا محمد و يارانش . قريشيان هم به جهيم گفتند: شيطان در خواب ترا بازى داده است و به زودى فردا خلاف آنچه را كه در خواب ديده اى خواهى ديد. گويد: عتبه با برادر خود شيبه خلوت كرد و گفت : آيا نمى خواهى برگردى ؟ اين خواب هم مانند خواب عاتكه است و همچون سخن عداس است و به خدا سوگند عداس به ما دروغ نگفته است و به جان خودم سوگند كه اگر محمد دروغگو باشد افراد ديگرى در عرب هستند كه شر او را از ما كفايت كنند، و اگر راستگو باشد ما كامياب ترين اعراب به وجود او خواهيم بود كه خويشاوندان نزديك و پاره تن اوييم .
شيبه گفت : چنان است كه تو مى گويى ، آيا مى توانيم از ميان مردم لشكرگاه برگرديم ؟ در همين حال كه آن دو چنين مى گفتند ابوجهل رسيد و پرسيد آهنگ چه داريد؟ گفتند: بازگشت ؛ مگر خواب عاتكه و خواب جهينم بن صلت و سخنان عداس را به ما نشنيدى ؟ گفت : شما دو تن قوم خود را خوار و زبون خواهيد كرد. آن دو هم به ابوجهل گفتند: به خدا سوگند كه تو خود و قومت را به هلاك خواهى انداخت ؛ و با وجود اين بر همان حال به راه خود ادامه دادند.
واقدى مى گويد: و چون ابوسفيان كاروان را در برد و دانست كه آن را و مردم همراهش را از خطر نجات داده است ، قيس بن امرو القيس را كه از مكه همراه كاروان بود و از كاروانيان به حساب مى آمد پيش قريش گسيل داشت و به آنان فرمان بازگشت داد و گفت : كاروان و كالاهاى شما از خطر جست ، خود را با مردم يثرب درگير مكنيد و به كشتن مدهيد، كه شما را خواسته و هدفى غير از اين نبوده است . بيرون آمده ايد كه كاروان و اموال خود را پاس ‍ داريد و خداوند آن را نجات بخشيده است . ابوسفيان به قيس گفت : و اگر اين موضوع را نپذيرفتند بايد موضوع ديگرى را كه برگرداندن كنيزكان آوازه خوان است حتما انجام دهند. قيس بن امرو القيس آنچه با قريش گفتگو كرد از بازگشت خود دارى كردند و گفتند كنيزكان آوازه خوان را به زودى بر مى گردانيم ، و ايشان را از جحفه برگرداندند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): نمى دانم مقصود ابوسفيان از فرمان دادن به برگرداندن كنيزكان آوازه خوان چه بوده است و حال آنكه خود ابوسفيان در جنگ احد آنان را همراه خود برد تا قريش را به خونخواهى تحريض كنند و آواز بخوانند و دايره و دف بزنند، چگونه از اين كار در جنگ بدر نهى مى كند و حال آنكه خود در جنگ احد آن را انجام مى دهد. من خيال مى كنم هر كس در اين كار تامل كند مى داند كه براى قريش در جنگ بدر امكان انتقام گيرى فراهم نبوده است زيرا ميان آنان سستى و زبونى و كار را بر ديگرى واگذاشتن و خوش نداشتن جنگ و دوست داشتن بازگشت و دون همتى و سست رايى ريشه دوانده بود، وانگهى بنى زهره و كسان ديگرى هم از ميان راه بازگشتند و اختلاف نظر آنان درباره جنگ چنان بود كه اگر با مردمى ترسو و غير شجاع هم رو به رو مى شدند، پاره اى از اين گرفتاريها كه بر شمرديم براى شكست ايشان كافى بود، تا چه رسد به اينكه آنان مى خواستند با افراد قبيله هاى اوس و خزرج كه شجاع ترين قبايل عربند رو به رو شوند. على بن ابى طالب عليه السلام و حمزه بن عبد المطلب هم كه شجاع ترين افراد بشرند و گروهى از مهاجران كه همگى دليران نامدارند با اوس و خزرج بودند و سالار همگان محمد بن عبد الله بوده است كه رسول خدا و فراخوانده به حق و عدل و توحيد و مويد به نيروى خداوندى است ، بگذر از اينكه همانگونه كه قرآن فرموده است فرشتگان آسمان هم در جنگ بدر به يارى مسلمانان شتافته اند.
واقدى مى گويد: فرستاده ابوسفيان در هده كه نام جايى در هفت ميلى (92) گردنه عسفان و سى و نه ميلى مكه است پيش ابوسفيان برگشت و به او خبر داد كه قريش رفتند.
ابوسفيان گفت : واى بر قوم من ! اين كار عمرو بن هشام - ابوجهل - است كه خوش نمى دارد برگردد زيرا بر مردم رياست مى كند و ستم مى ورزد و ستمكارى مايه كاستى و نافرخندگى است و اگر ياران محمد نيكو و با درستى حركت كنند ما زبون شديم و آنان وارد مكه هم خواهند شد.
واقدى مى گويد: ابوجهل گفت : به خدا سوگند بر نمى گرديم تا وارد بدر شويم - بدر در دوره جاهلى يكى از محلهاى اجتماع اعراب بود و بازارى داشت - و بايد آنجا برسيم و سه روز اقامت كنيم ، پرواريها بكشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و آواز بخوانند تا آنكه عرب همواره از ما بترسيد.
قريش همينكه از مكه بيرون آمدند فرات بن حيان عجلى را پيش ابوسفيان فرستادند تا خبر بيرون آمدن و مسيرشان را به اطلاع او برساند و بگويد چه چيزها فراهم ساخته اند، ولى او از راهى رفت كه غير از راه ابوسفيان بود كه ابوسفيان از راه كناره و ساحلى بر مى گشت و فرات از شاهراه معمولى رفت .
فرات در جحفه به مشركان قريش پيوست و گفتار ابوجهل را شنيد كه مى گفت بر نمى گرديم ، فرات به ابوجهل گفت : من در قبال تو ديگر رغبتى به آنان ندارم و آن كسى كه امكان خونخواهى خود را نزديك ببيند و برگردد ناتوان است ؛ اين بود كه فرات با قريش رفت و ابوسفيان را رها ساخت . فرات روز جنگ بدر زخمهاى بسيارى برداشته و پياده گريخت و مى گفت : هيچ كارى را اينچنين نافرخنده نديدم و همانا كه ابوجهل و كار او نافرخنده است .
واقدى مى گويد: اخنس بن شريق كه نام اصلى او ابى است و هم پيمان بنى زهره بود به بنى زهره گفت : خداوند كاروان و اموال شما را نجات داد، و سالارتان مخرمه بن نوفل هم رهايى يافت . شما براى اين بيرون آمديد كه از او و اموالش دفاع كنيد، محمد هم مردى از شما و پسر خواهرتان است ، اگر پيامبر باشد شما با انتساب به او از همگان نيك بخت تر خواهيد بود و اگر دروغگو باشد، بگذاريد كس ديگرى غير از شما عهده دار كشتن او باشد كه بهتر از آن است كه خودتان خواهر زاده خويش را بكشيد، برگرديد، شما مهم نيست بيرون رويد، آنچه را كه اين مرد يعنى ابوجهل مى گويد رها كنيد كه او هلاك كننده قوم خود و شتابان در تباهى ايشان است .
بنى زهره از اخنس بن شريق كه ميان ايشان مورد احترام بود و راى او را فرخنده مى دانستند اطاعت كردند و به او گفتند اينك براى بازگشت چه چاره انديشى كنيم تا بتوانيم باز گرديم ؟ اخنس گفت : امروز را همراه ايشان مى رويم ، منه شبانگاه خود را از شتر خويش فرو مى افكنم و شما بگوييد اخنس را چيزى گزيد، و چون به شما گفتند برويد و حركت كنيد بگوييد ما نمى توانيم از اين دوست و سالار خود جدا شويم تا ببينيم زنده مى ماند يا مى ميرد و اگر مرد او را به خاك بسپريم و همينكه آنان رفتند ما به مكه بر مى گرديم . بنى زهره همينگونه رفتار كردند و فردا كه ايشان را در ابواء در حال بازگشت ديدند، براى مردم روشن شد كه بنى زهره باز گشته اند، و هيچكس از بنى زهره در جنگ بدر شركت نكرد. آنان صد تن بودند و گفته اند كمتر از صد بوده اند و همين صحيح تر است . برخى هم گفته اند ايشان سيصد تن بوده اند بوده اند ولى اين موضوع ثابت شده نيست .
واقدى مى گويد: عدى بن ابى الزغباء در حالى كه از بدر به مدينه بر مى گشت و سواران و مسافران بر گرد او پرا كنده بودند چنين سرود:
اى بسبس براى جنگ سينه شتران را برپا دار، همانا اشراف قوم باز داشته نمى شوند، بردن آنان به شاهراه زيركانه تر است ، خداوند نصرت فرمود و اخنس گريخت . (93)
واقدى مى گويد: ابوبكر بن عمر بن عبد الرحمان بن عبد الله بن عمر بن خطاب برايم نقل كرد و گفت بنى عدى نخست كه بانگ حركت كردن برخاسته بود با قريش بيرون آمده بودند ولى چون به گردنه لفت (94) رسيدند سحرگاه خود را به كنار دريا كشاندند و آهنگ مكه كردند. ابوسفيان با آنان برخورد كرد و گفت : اى بنى عدى ! چگونه برگشته ايد؟ نه همراه كاروانيد و نه همراه سپاه . گفتند: تو براى قريش پيام فرستاده كه برگردند. گروهى برگشتند و گروهى رفتند. و بدينگونه هيچكس از بنى عدى هم در جنگ بدر شركت نكرد. و گفته اند ابوسفيان با آنان در مرالظهران برخورد كرد و اين سخن را گفت .
واقدى گويد: و اما پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و صبح زود چهاردهم رمضان در عرق الظبيه بود. در اين هنگام مردى عرب از سوى تهامه آمد. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفتند: آيا مى دانى ابوسفيان بن حرب كجاست ؟ گفت : از او خبرى ندارم . گفتند: بيا به رسول خدا سلام كن . گفت : مگر ميان شما كسى رسول خداوند است ؟ گفتند: آرى . مرد عرب پرسيد: كدامتان رسول خداييد؟ گفتند: اين . او به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : آيا تو رسول خدايى ؟ فرمود: آرى . گفت : اگر راست مى گويى در شكم اين ماده شتر من چيست ؟ - كره اش نر است يا ماده - سلمه بن سلامه بن وقش به مرد عرب گفت : خودت با او نزديكى كرده اى و از تو بار دارد است . پيامبر صلى الله عليه و آله را اين سخن سلمه بن سلامه بن وقش خوش نيامد و از او روى برگرداند.
واقدى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و شب چهار شنبه نيمه رمضان در روحاء بود و به ياران خود فرمود: اينجا سجاسج يعنى وادى روحاء و بهترين واديهاى عرب است . پيامبر صلى الله عليه و آله در روحاء نماز شب گزارد و چون سر از ركوع ركعت آخر برداشت كافران را لعنت و بر ايشان نفرين فرمود و عرضه داشت : پروردگارا! اجازه مفرماى ابوجهل بن هشام كه فرعون اين امت است و زمعه بن اسود بگريزند. خدايا! چشم پدر زمعه را بر او بگريان ، خدايا! چشم پدرش را كور فرماى ، بار خدايا! سهيل بن عمرو مگريزد. سپس براى قومى از قريش دعا فرمود و چنين عرض داشت : بار خدايا! سلمه بن هشام و عياش بن ابى ربيعه و مومنان مستضعف را رها فرماى . در آن هنگام براى وليد بن وليد (95) دعا نفرمود، وليد در جنگ بدر اسير شد و چون پس از جنگ بدر به مكه برگشت مسلمان شد و آهنگ مدينه كرد، او را گرفتند و زندانى كردند و در آن هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله براى او هم دعا فرمود.
واقدى مى گويد: خبيب بن يساف مردى شجاع بود كه از اسلام آوردن خود دارى كرده بود ولى چون پيامبر صلى الله عليه و آله براى بدر بيرون آمدند، او و قيس بن محرث كه نام پدرش را حارث هم گفته اند در حالى كه بر آيين خود بودند بيرون آمدند و در عقيق به پيامبر رسيدند. خيبب سراپا پوشيده در آهن بود و روى خود را هم با مغفر پوشانده بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله او را از زير مغفر شناخت و به سعد بن معاذ كه كنارش بود فرمود اين خبيب بن يساف نيست ؟ سعد گفت : آرى . خبيب جلو آمد و تنگ ناقه پيامبر صلى الله عليه و آله را به دست گرفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او و قيس بن محرث فرمود: چه چيزى شما را همراه ما بيرون آورده است ؟ خبيب گفت : خواهر زاده و در پناه ما هستى ، ما همراه قوم خود براى غنيمت بيرون آمده ايم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: كسى كه بر آيين ما نيست نبايد با ما بيرون آيد.
خبيب گفت : قوم من مى داند كه من در جنگ دلير و آزموده و جنگجويم ، اينك اسلام نمى آوردم و براى كسب غنيمت همراه تو جنگ مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نه ، نخست مسلمان شو و سپس جنگ كن . چون به روحاء رسيدن ، خبيب به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا من تسليم فرمان خداى جهانيان شدم و گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى . پيامبر صلى الله عليه و آله خوشحال شد و فرمود: در جنگ شركت كن و او در جنگ بدر و ديگر جنگها پر كار بود. اما قيس بن حارث - محرث - آنجا مسلمان نشد و به مدينه برگشت و چه پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر مراجعت فرمود مسلمان شد و در جنگ احد شركت كرد كشته شد.
واقدى مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه بيرون آمد يك يا دو روز روزه گرفت و سپس منادى آن حضرت ندا داد كه اى گروه سركشان من روزه گشادم شما هم روزه بگشاييد و اين بدان سبب بود كه پيش از آن فرمان داده بود روزه بگشايند و نگشاده بودند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين راز نبوت و ويژگى آن است و هرگاه كسى دقت كند مى بيند كه دوستى پيامبر صلى الله عليه و آله و دوستى اطاعت از او و پذيرش فرمانش چنان بوده كه كار دشوارى مثل روزه گرفتن را براى آنان مقرر فرموده است و آنان چنان با محبت و توجه آن را مى پذيرند كه چون آن حكم را از ايشان بر مى دارد و وجوب آن را - در سفر - ساقط مى فرمايد، آن كار را خوش نمى دارند و از خود ساقط نمى كنند مگر پس از تاكيد تمام . اين موضوع مهم تر از معجزات و كارهاى خارق العاده است ، بلكه خود اين معجزه اى مهم تر از شكافتن دريا و مبدل ساختن عصا به اژدهاست .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان به راه خود ادامه داد و همينكه نزديك بدر رسيد از خبر آمدن قريش آگاه شد و مردم را از حركت قريش آگاه فرمود و با آنان رايزنى كرد و نظرشان را خواست . ابوبكر برخاست و سخن گفت و نيكو گفت : سپس عمر برخاست و سختى نيكو گفت و چنين افزود كه اى رسول خدا، اين قريش است كه به خدا سوگند از هنگامى كه عزت يافته اند هيچگاه زبون نشده اند و از هنگامى كه كافر شده اند ايمان نياورده اند و به خدا سوگند كه عزت خود را از دست نمى دهد و با تو به سختى جنگ خواهد كرد. بايد براى آن آماده شوى و ساز و برگش را فراهم سازى . سپس مقداد بن عمر و برخاست و گفت : اى رسول خدا! براى انجام فرمان خدا حركت فرماى و ما همراه تو هستيم . به خدا سوگند ما آنچنان كه بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند: تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و و ما اينجا نشستگانيم (96) نمى گوييم بلكه عرضه مى داريم ، تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و ما هم همراه شما جنگ كنندگانيم . سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است اگر ما را به بركت الغماد ببرى همراه تو خواهيم آمد. برك الغماد در فاصله پنج شب راه از مكه از راه كناره و هشت شب راه از مكه از ره كناره و هشت شب راه از مكه در راه يمن قرار دارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخى پسنديده به مقداد داد و براى او دعاى خير فرمود. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله زا فرمود: اى مردم آرى خود را به من بگوييد و مقصود آن حضرت انصار بودند، كه گمان مى فرمود انصار جز در مدينه او را يارى نمى دهند و اين به آن سبب بود كه انصار شرط كرده بودند كه همانگونه كه از خود و فرزندان خود دفاع مى كنند از آن حضرت دفاع خواهند كرد، اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله باز هم فرمود: رايزنى كنيد و آرى خود را به من عرضه داريد. در اين هنگام سعد بن معاذ برخاست و گفت : من از جانب انصار پاسخ مى دهم و اى رسول خدا گويى ما را اراده فرموده اى ؟ فرمود: آرى . سعد گفت : شايد لازم باشد از كارى كه به تو وحى شده است با وحى به كار ديگرى روى آورى ، به هر حال ما به تو ايمان آورده ايم و ترا تصديق كرده و گواهى داده ايم كه آنچه آورده اى و براى آن آمده اى بر حق است و عهد و پيمان استوار خود را به شنيدن و فرمانبردارى با تو بسته ايم . اينك اى پيامبر خدا به هر كارى كه اراده فرموده اى قيام كن و سوگند به كسى كه ترا به حق گسيل فرموده است اگر پهنه اين دريا را بپيمايى و در آن فرو شوى همگان با تو خواهيم بود حتى اگر فقط يك تن از ما باقى بماند. اينك به هر كس كه مى خواهى بپيوند و از هر كس كه مى خواهى بگسل و آنچه از اموال ما مى خواهى بگير كه هر چه را بگيرى براى ما خوشتر از آن است كه باقى بگذارى . سوگند به كسى كه جان من در دست اوست با آنكه اين راه را هرگز نپيموده ام و مرا به آن علمى نيست اگر فردا با دشمن خويش روياروى شويم ناخوش نمى داريم كه ما در جنگ شكيبا و به هنگام رويا رويى راست و استواريم و شايد خداوند كارى از ما به تو ارائه دهد كه چشمت به آن روشن شود.
واقدى مى گويد: محمد بن صالح بن عمر بن قتاده از محمود بن لبيد نقل مى كرد كه در آن روز سعد بن معاذ گفت : اى رسول خدا گروهى از قوم ما در مدينه مانده اند كه محبت ما نسبت به تو از آنان بيشتر نيست و ما مطيع تر و راغب تر از آنان به جهاد نيستيم . اگر، اى رسول خدا! آنان مى پنداشتند كه تو با دشمن رويا روى مى شوى هرگز از همراهى با تو باز نمى ايستادند ولى آنان پنداشتند كه فقط كاروان خواهد بود و بس . اينك براى تو سايبانى مى سازيم و مركوبهاى ترا پيش تو آماده مى داريم ، آنگاه ما با دشمن روياروى مى شويم ، اگر كار بر گونه اى ديگر شد، تو سوار مركبهاى خود مى شوى و به كسانى كه پشت سر ما - در مدينه - هستند مى پيوندى . پيامبر صلى الله عليه و آله به او پاسخى پسنديده داد و فرمود: اميد است كه خداوند خير مقدر فرمايد.
واقدى مى گويد: چون سعد راى خود را اظهار داشت و سخنش تمام شد پيامبر فرمود: در پناه بركت خداوند حركت كنيد كه خداوند پيروزى بر يكى از دو طايفه - كاروان يا قريش - را به من وعده فرموده است . به خدا سوگند گويى هم اكنون بر كشتارگاههاى آن قوم مى نگرم .
واقدى مى گويد: گفته اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام محل كشته شدن آنان را به ما نشان داد و فرمود اينجا محل كشته شدن فلان است و اينجا محل كشته شدن بهمان ، و هيچكس از هما محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله نشان داده بود مستثنى نگشت . گويد: در اين هنگام مسلمانان دانستند كه با جنگ رويا روى خواهند بود و كاروان گريخته است و به سبب گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله آرزوى پيروزى داشتند.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آن روز درفشها را كه سه درفش ‍ بود برافراشت و سلاحها را آشكار ساخت و حال آنكه از مدينه بدون اينكه درفش برافراشته باشد بيرون آمده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان كه با قتاده بن نعمان و معاذ بن جبل در حال حركت بود به سفيان ضمرى برخورد، پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: تو كيستى ؟ ضمرى گفت : شما كيستند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو به ما خبر بده ما هم به تو خبر مى دهيم . گفت : باشد اين به آن . پيامبر فرمود: آرى . ضمرى گفت : از هر چه مى خواهيد بپرسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: درباره قريش به ما خبر بده . ضمرى گفت : به من خبر رسيده است كه ايشان فلان روز از مكه بيرون آمدند، اگر اين خبر درست باشد آنان بايد كنار همين وادى باشند. (97) ضمرى گفت حالا بگوييد شما كيستيد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده ما از آب هستيم و با دست خود به عراق اشاره فرمود. ضمرى گفت : عجب از آب هستيد! كدام آب ؟ آب عراق يا جاى ديگر! و پيامبر صلى الله عليه و آله پيش باران خود برگشت . واقدى مى گويد هر دو گروه آن شب را سپرى كردند بدون اينكه هر يك از جاى ديگرى آگاه باشد كه ميان آنان تپه هاى نسبتا مرتفع شنى قرار داشت .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار دو كوه عبور كرد و پرسيد نام آن دو چيست ؟ گفتند: مسلح و مخرى . فرمود: چه كسانى در آن ساكنند؟ گفتند: بنى ناز و بنى حراق . (98) از آنجا گذشت و آن دو كوه را سمت چپ خويش قرار داد. در اين هنگام بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء به حضور ايشان رسيدند و گزارش كار قريش را دادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله شامگاه شب جمعه هفدهم رمضان در وادى بدر فرود آمد - يعنى غروب پنجشنبه شانزدهم رمضان -. على عليه السلام و زبير و سعد بن ابى و قاص و بسبس بن عمرو را روانه كرد كه از كنار آب بررسى كنند و براى آنان به كوه كوتاهى اشاره كرد و فرمود: اميدوارم كنار چاهى كه در دامنه همين كوه كوتاه قرار دارد خيرى به دست آوريد. آنان به آن سو رفتند و كنار همان چاه شتران آبكش و سقاهاى قريش را ديدند و آنان را اسير كردند، برخى از آنان گريختند و از جمله كسانى كه گريخت و او را شناختند عجير بود. عجير نخستين كسى بود كه خبر پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش را براى قريش آورد و فرياد كشيد كه اى آل غالب ! اين ابن ابى كبشه - پيامبر صلى الله عليه و آله - و ياران اويند و سقاهاى شما را به اسيرى گرفتند. لشكر از اين خبر به جنب و جوش افتاد و خبرى را كه آورد خوش نداشتند.
واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است در آن هنگام در خيمه خود بوديم و مى خواستيم از گوشت شتر كباب تهيه كنيم و سرگرم آن كار بوديم كه ناگاه خبر را شنيديم و اشتهاى ماكور شد و برخى به ديدار برخى ديگر مى رفتند. عتبه بن ربيعه مرا ديد و گفت : اى ابو خالد! هيچكس را نمى شناسم و نمى دانم كه راهى شگفت تر از راه ما بپيمايد، كاروان ما نجات يافته است و ما به قصد ظلم و ستم به سرزمين قومى آمده ايم و آن را كارى دشوار مى بينم در عين حال كسى كه اطاعت نشود رايى ندارد - چه بگويم كه كسى فرمان نمى برد - و اين نافرخندگى ابوجهل است . آنگاه عتبه به من گفت : آيا بيم آن دارى كه ايشان بر ما شبيخون زنند؟ گفتم : من از اين كار احساس ايمنى نمى كنم ، مگر تو احساس امان مى كنى ؟ گفت : چاره چيست ؟ گفت : امشب را پاسدارى مى دهيم تا صبح شود و بينديشيد و تصميم بگيرند. عتبه گفت : آرى راى درست همين است . گويد: آن شب را تا صبح پاسدارى داديم . ابوجهل گفت : اين فرمان عتبه است كه از جنگ با محمد و يارانش كراهت دارد، و به راستى شگفت آور است ، مگر شما گمان مى كنيد كه محمد و يارانش متعرض شما مى شوند؟ به خدا سوگند من با خويشاوندان خود گوشه اى جمع مى شويم ، هيچكس هم از ما پاسدارى نكند. او به گوشه اى رفت و بر او باران هم مى باريد. عتبه گفت : به هر حال اين مرد مايه شومى و نافرخندگى است .
واقدى مى گويد: از سقاهايى كه كنار آن چاه بودند، يسار، غلام سعيد بن عاص و اسلم ، غلام منبه بن حجاج و ابو رافع ، غلام اميه بن خلف اسير شدند و آنان را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بردند. آن حضرت به پا ايستاده و در حال نماز بود. مسلمانان از ايشان پرسيدند كيستند؟ گفتند: ما سقاهاى قريشيم كه براى آب بردن فرستاده اند، مسلمانان از ايشان پرسيدند كيستند؟ گفتند: ما سقاهاى قريشى كه براى آب بردن فرستاده اند. مسلمانان اين خبر را خوش نمى داشتند كه اميدوار بودند آنان سقاهاى ابوسفيان باشند، آنان را زدند و چون ايشان را به ستوه آوردند گفتند: ما از افراد كاروان و سقاهاى ابوسفيانيم و كاروان پشت اين تپه است و چون اين سخن را گفتند از زدن آنان خود دارى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله نماز خود را سلام داد و فرمود: عجيب است وقتى كه به شما راست مى گويند آنان را مى زنيد و هنگامى كه دروغ مى گويند آنان را رها مى كنيد. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا ايشان مى گويند قريش آمده اند. فرمود: كاملا درست مى گويند، قريش از شما بر كاروان خود ترسيده اند و براى حفظ آن آمده اند. آنگاه خود روى به سقايان فرمود و پرسيد: قريش ‍ كجايند؟ گفتند: پشت اين تپه ها كه مى بينيد. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: بسيارند. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: نمى دانيم . فرمود: چند شتر مى كشند؟
گفتند: يك روز ده شتر و يك روز نه شتر. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شمارشان ميان نهصد و هزار است . سپس به سقاها فرمود: چه اندازه از مردم مكه بيرون آمده اند؟ گفتند: هر كس كه توان داشته ، بيرون آمده است . پيامبر صلى الله عليه و آله روى به مردم كرد و فرمود: مكه پاره هاى جگر خود را به سوى افكنده است . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس از ايشان پرسيد: آيا كسى هم برگشته است ؟ گفتند: آرى ابن ابى شريق - با بنى زهره برگشته است . پيامبر فرمود: با آنكه خود كامياب و رهنمون شده نيست آنان را كامياب ساخته است ، هر چند تا آنجا كه مى دانم كه خدا و كتاب خدا ستيزه گر است . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس پرسيد: آيا كس ديگرى هم غير از ايشان برگشته است ؟ گفتند: آرى ، خاندان و اعقاب عدى بن كعب هم برگشته اند. پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را رها كرد و به ياران خود فرمود: راى خود را در مورد اين جايگاه كه در آن فرود آمده ايم بازگو كنيد و به من بگوييد. حباب بن منذر برخاست و گفت : اى رسول خدا آيا اينجا كه فرود آمده اى جايگاهى است كه خداوندت فرمان داده و فرود آورده است ؟ اگر چنين است كه ما را نشايد گامى از آن فراتر يا عقب تر رويم ، اگر چاره انديشى و جنگ و رايزنى است سخن گوييم . رسول خدا فرمود: حتما جنگ و رايزنى و چاره انديشى است . حباب گفت : در آن صورت اينجا لشكرگاه مناسبى نيست . ما را به نزديكترين آبهاى اين قوم ببر كه من به همه جا و چاههاى آن دانايم ، آنجا چاهى است كه شيرينى آب آن را مى دانم وانگهى آبش چندان فراوان است كه فروكش نخواهد كرد، كنار آن حوضى مى سازيم و در آن ظرفها را قرار مى دهيم و آب مى آشاميم و جنگ مى كنيم و دهانه چاههاى ديگر را با خاك انباشته مى كنيم .
واقدى مى گويد: ابن عباس مى گفته است : جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت : راى درست همان است كه حباب مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى حباب راى درست زدى ، و برخاست و پيشنهادهاى او را انجام داد.
واقدى مى گويد: خداوند آن شب را بر انگيخت - باران آمد - دره بدر در جانب مسلمانان نرم و ملايم بود و راه رفتن براى آنان دشوار نبود و حال آنكه در جانب قريش چنان نبود و با آمدن باران قادر به حركت و كوچ كردن از آن نبودند و ميان دو لشكر تپه ها و بر آمدگيهاى شنى بود.
واقدى همچنين مى گويد: در آن شب بر مسلمانان خواب چيره شد و آسوده خوابيدند و باران چندان نبود كه آنان را آزار دهد. زبير بن عوام مى گويد: خداوند آن شب چنان خواب را بر مسلمانان چيره ساخت كه من با آنكه سخت پايدارى مى كردم و زمين زيرم ناهموار بود ولى طاقت نياوردم و جز خواب چاره نبود. پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش هم بر همان حال بودند. سعد بن ابى وقاص مى گويد: چنان خوابم گرفت كه چانه ام روى سينه ام مى افتاد و ديگر چيزى نفهميدم و به پهلو دراز كشيدم . رفاعه بن رافع به مالك هم مى گويد: چنان خواب بر من چيره شد كه خوابيدم و محتلم شدم و آخر شب غسل كردم .
واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از گرفتن سقاها از جايگاه نخست به جاى ديگر كوچ فرمود عمار بن ياسر و عبد الله بن مسعود را براى بررسى به اطراف لشكرگاه قريش روانه فرمود. آن دو گرد قريش دورى زدند و برگشتند و گفتند: اى رسول خدا! قريش سخت ترسيده اند و بيمناكند، آسمان هم كه بر ايشان به شدت مى بارد و آنچنان ترسيده اند كه چوب اسبها مى خواهند شيهه بكشند، بر چهره شان مى زنند تا آرام گيرند.
واقدى مى گويد: قريش چون صبح كردند منبه (99) بن حجاج كه مردى كف بين و پى شناس بود گفت : اين رد پاى پسر سميه است و اين ديگرى نشان پاى ابن ام عبد - عمار و عبد الله بن مسعود - است و هر دو را مى شناسم . همانا محمد همراه با سفلگان خودمان و سفلگان اهل يثرب آهنگ ما كرده است و سپس اين بيت را خواند:
گرسنگى اجازه خوابيدن و آسايش شبانه را به ما نمى دهد، ناچار بايد بميريم يا بميرانيم . (100)
ابو عبد الله گويد: به محمد بن يحيى بن سهيل بن ابى خيثمه گفتم : منبه چنان گفته است كه گرسنگى اجازه خوابيدن و آسايش شبانه را به ما نمى دهد. گفت : به جان خودم سوگند كه گرسنه بودند. پدرم برايم نقل كرد كه از نوفل بن معاويه شنيده كه مى گفته است : شب جنگ بدر ده شتر كشته بوديم و در يكى از خيمه هاى سر گرم درست كردن كباب جگر و كوهان و گوشتهاى پاكيزه بوديم ولى از شبيخون مى ترسيديم و تا هنگامى كه سپيده دميد پاسدارى داديم . چون صبح شد شنيدم كه منبه مى گويد: اين نشان پاى پسر سميه و اين مسعود است و شنيدم اين بيت را مى خواند.
تس اجازه خوابيدن و آسايش را به ما نمى دهد، ناچار بايد بميريم يا بميرانيم .
اى گروه قريش ! بنگريد فردا اگر با محمد و يارانش رو به رو شديم جوانان و جوانمردان دلير خود را بپاييد كه كشته نشوند، مردم مدينه را بكشيد كه ما اگر جوانان خود را به مكه برگردانيم از گمراهى خود بر مى گردند و از آيين پدران خود جدا نمى شوند.
واقدى مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله كنار چاه فرود آمد براى ايشان سايبانى از چوبهاى خرما ساخته شد، سعد بن معاذ با شمشير آويخته به گردن بر در سايبان ايستاد و پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر وارد آن شدند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): من از موضوع ساختن سايبان شگفت مى كنم كه از كجا براى آنان ممكن بوده است شاخه و چوب خرما به اندازه اى كه سايبانى بسازند داشته باشند يا همراه خود آورده باشند. سرزمين بدر هم نخلستانى ندارد و اگر مقدار اندكى هم چوب خرما با آنان بوده است جنبه سلاح داشته است . گفته شده است در دست هفت تن از مسلمانان چوبهاى خرما در عوض شمشير بوده است ، و ديگران همگى مسلح به شمشير و تير و كمان بوده اند. اين هم سخن نادرى است و صحيح آن است كه هيچيك از مسلمانان بدون سلاح نبوده است ، مگر اينكه چند شاخه اى همراهشان بوده است كه با انداختن پارچه اى بر آن سايه اى فراهم مى كرده اند، وگرنه به من امكانى براى ساختن و برپا كردن سايبانى از چوبها و شاخه هاى خرما در آنجا نمى بينم .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آنكه قريش فرود آيند اصحاب خود را به صف كرد. قريش در حالى ظاهر شدند كه پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را به صف كرده بود و آرايش جنگى مى داد. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله حوضى كنده بودند و از هنگام سحر در آن آب ريخته بودند و ظرفها را در آن انداخته بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله رايت خويش را به مصعب بن عمير داد و او آن را پيش برد و جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داده بود قرار داد. پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و به صفها نگريست ، صفها را رو به مغرب مرتب فرموده و آفتاب را پشت قرار داده بود. مشركان چون آمدند ناچار رو به خورشيد ايستادند. پيامبر صلى الله عليه و آله بر كناره نزديكتر و سمت چپ لشكرگاه كرده بود و مشركان بر كناره دورتر كه سمت راست بود قرار گرفتند. در اين هنگام مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرضه داشت كه اى رسول خدا! اگر اين كار را طبق و حى انجام داده اى بر همين حال باش وگرنه من چنين مصلحت مى بينم كه بر بخش بالاى اين وادى بروى و مى بينم بر افروز آن نسيمى به جنبش مصلحت مى بينم كه بر بخش بالاى اين وادى بروى و مى بينم بر فراز آن نسيمى به جنبش آمده است و مى پندارم براى يارى تو وزيدن گرفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينك كه صفهاى خود را مرتب و درفش خود را مستقر داشته ام آن را تغيير نمى دهم ، سپس دعا فرمود و خداوندش با فرشتگان ياريش داد - و جبرئيل عليه السلام اين آيه را نازل كرد ياد آوريد هنگامى را كه از خداى خود مى خواستيد ياريتان كند، اجابت فرمود شما را، كه من هزار فرشته را كه از پى يكديگرند به يارى شما مى فرستم . - (101)
واقدى مى گويد: عروه زبير روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام صفها را استوار و بر يك خط مرتب فرموده بود. سواد بن غزيه اندكى جلوتر از صفها قرار داشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله با چوبه تيرى به شكم او زد و فرمود: سواد! در خط و رديف بايست .
سواد گفت : سوگند به كسى كه ترا بر حق مبعوث فرموده است به دردم آوردى و اينك قصاص مرا بازده . پيامبر صلى الله عليه و آله شكم خويش را برهنه فرمود و گفت : انتقام بگير و قصاص كن . سواد، رسول خدا را در آغوش كشيد و ايشان را بوسيد. فرمود: چه چيزى ترا بر اين كار واداشت ؟ گفت : اى رسول خدا! مى بينى كه فرمان خدا در رسيده است ، از كشته شدن ترسيدم ، خواستم آخرين عهد من با تو چنين باشد كه در آغوشت كشم و ببوسم .
واقدى مى گويد: موسى بن يعقوب از ابوالحويرث ، از محمد بن جبير بن مطعم ، از قول مردى از قبيله اود برايم نقل كرد كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام بر منبر كوفه ضمن خطبه اى فرمود: همچنان كه سرگرم آب كشيدن از چاه بدر بودم بادى سخت وزيدن گرفت كه به آن شدت نديده بودم و چون آن سپرى شد، بادى ديگر وزيد كه فقط همان باد نخست را به آن شدت ديده بودم . نخست جبرئيل عليه السلام بود كه همراه هزار فرشته در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفت ، دومى ميكائيل بود كه با هزار فرشته بر ميمنه سپاه مستقر شد و سومى اسرافيل بود كه با هزار فرشته بر ميسره سپاه مستقر شد. چون خداوند دشمنان را منهزم ساخت رسول خدا مرا بر اسبى سوار فرمود، كه شتابان رم كرد و مرا با خود برداشت . من خود را روى گردن اسب خم كردم و خداى خود را فراخواندم . مرا نگهداشت و توانستم مستقر شوم . مرا با اسب سوارى چه كار كه من صاحب گوسفندم - شتر سوارم ؟ - و چون بر اسب مستقر شدم با اين دست خود چندان بر دشمنان نيزه زدم كه تا زير بغلم خون آلوده شد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): بيشتر راويان روايت بالا را اين چنين نقل كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا بر اسب خود سوار فرمود ولى صحيح همين است كه ما مى آوريم ، زيرا در جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله از خود اسبى نداشته است و در آن جنگ در حالى كه سوار بر شتر بوده حاضر شده است ، ولى همينكه صفها درگير شدند و گروهى از سوار كاروان مشركان كشته شدند پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را بر يكى از اسبهايى كه از ايشان گرفته شده بود سوار كرد.
واقدى مى گويد: فرمانده ميمنه لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر و فرمانده ميسره على عليه السلام . فرمانده ميمنه قريش هبيره بن ابى وهب مخزومى و فرمانده ميسره ايشان عمرو بن عبدود، و گفته شده است زمعه بن اسود بوده است ، و هم گفته اند زمعه فرمانده اسب سواران بوده است ، همچنين گفته اند كسى كه فرمانده سوار كاران بوده حارث بن هشام است . گروهى هم گفته اند هبيره فرمانده ميمنه نبوده است بلكه حارث بن عامر بن نوفل فرمانده ميمنه بوده است .
واقدى مى گويد: محمد بن صالح ، از يزيد بن رومان و ابن ابى حبيبه براى من نقل كرد كه مى گفته اند: بر ميمنه و ميسره سپاه رسول خدا در جنگ بدر هيچكس فرماندهى نداشته است و از كسى نام برده نشده است ، همچنين بر ميمنه و ميسره مشركان فرمانده خاصى نبوده است و نام هيچكس را در اين مورد نشنيده ايم . واقدى مى گويد: در نظر ما هم سخن صحيح همين است
پرچم بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله كه همان روايت مهاجران است در جنگ بدر به دست مصعب بن عمير بود، و رايت قبيله خزرج با حباب بن منذر، و رايت قبيله اوس به دست سعد بن معاذ بود. قريش هم سه رايت داشتند: رايتى همراه ابوعزيزه و رايتى همراه منذر بن حارث و رايتى هم همراه طلحه بن ابى طلحه بود.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز براى مسلمانان خطبه خواند و پس از ستايش و نيايش خداوند چنين فرمود: اما بعد، من شما را به چيزى بر مى انگيزم كه خدايتان بر آن بر انگيخته است و از چيزى نهى مى كنم كه خدايتان از آن باز داشته است .
پروردگار كه منزلتش بسيار بزرگ است به حق فرمان مى دهد و صدق و درستى را دوست مى دارد. خداوند اهل خير را در قبال كار خير و به نسبت منزلتهاى ايشان پاداش مى دهد و آنان بر حسب منزلت در پيشگاه خدا نام برده مى شوند و فضيلت و برترى مى يابند. اينك شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته ايد، و خداوند چيزى را در اين منزل از هيچكس نمى پذيرد مگر اينكه فقط براى رضاى او باشد. شكيبايى در گرفتارى و سختى از چيزهايى است كه خداوند به وسيله آن اندوه را مى زدايد و از غم رهايى مى بخشد و با شكيبايى رستگارى در آخرت را به دست مى آوريد. پيامبر خدا ميان شماست ، شما را هشدار و فرمان مى دهد، پس امروز شرم كنيد از اينكه خداوند بر كار ناپسندى از شما آگاه شود و در آن مورد بر شما خشم گيرد كه خداى متعال مى فرمايد: همانا خشم خداوند به مراتب بزرگتر از خشم شما بر خودتان است (102) توجه كنيد به آنچه در كتاب خود به شما فرمان داده است و آياتى كه به شما ارائه فرموده است و پس از زبونى به شما عزت بخشيده است . به كتاب خدا تمسك جوييد تا خدايتان از شما خشنود گردد. براى خداى خود عهده دار كارى شويد كه با آن سزاوار رحمت و آمرزش خداوند شويد كه آن را به شما وعده فرموده است ، كه وعده خداوند حق و گفتارش راست و شكنجه اش شديد است . همانا كه من و شما و همگان متوكل به خداوند زنده و پاينده ايم ، تكيه بر او داده ايم و بر او پناه برده و توكل كرده ايم ، و بازگشت به سوى اوست و خداوند من و همه مسلمانان را بيامرزد.
واقدى مى گويد: همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله قريش را ديد كه پيش ‍ مى آيند و نخستين كس كه آشكار شد، زمعه بن اسود بود كه سوار بر اسبى بود و پسرش هم از پى او روان بود. زمعه با اسب خويش گردشى كرد تا جايى براى فرود آمدن لشكر در نظر گيرد، پيامبر صلى الله عليه و آله به پيشگاه خداوند چنين عرضه داشت : بار خدايا! تو بر من كتاب نازل فرمودى و به من فرمان جنگ دادى و تصرف يكى از دو گروه - كاروان يا قريش - را به من وعده فرمودى و تو خلاف وعده نمى فرمايى . پروردگارا! اين قريش است كه با همه نخوت و غرور خود براى ستيز با تو و تكذيب فرستاده ات پيش مى آيد، بار خدايا! نصرتى را كه وعده فرمودى عنايت فرماى . خدايا! همين بامداد نابود شان فرماى . در اين هنگام عتبه بن ربيعه بر شترى سرخ موى آشكار شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر در يكى از اين قوم خيرى باشد در همين صاحب شتر سرخ موى است و اگر قريش از او فرمان برند رستگار و كامياب خواهند شد.
واقدى مى گويد: ايماء بن رحضه يكى از پسران خود را هنگامى كه قريش از كنار سرزمين او مى گذشتند همراه ده شتر پروار پيش آنان فرستاد و پيام داد اگر دوست مى داريد شما را از لحاظ نيرو و سلاح كمك كنيم و ما آماده اين كاريم و انجام مى دهيم .
قريش به او پيام دادند پيوند خويشاوندى را رعايت كردى و آنچه بر عهده ات بود انجام دادى ، به جان خودمان سوگند اگر با مردم عادى جنگ كنيم در مقابل ايشان ضعفى نداريم . و اگر چنانچه محمد مى پندارد قرار باشد با خدا جنگ كنيم هيچكس را يارا و توان جنگ با خدا نيست .
واقدى مى گويد: خفاف پسر ايماء بن رحضه مى گفته است : براى پدرم هيچ چيز بهتر و دوست داشتنى تر از اصلاح ميان مردم نبود و همواره عهده دار اين كار بود، همينكه كاروان قريش از پيش ما گذشت مرا با ده شتر پروار كه به ايشان هديه داده بود روانه كرد، من شتران را پيشاپيش بردم و پدرم از پى من مى آمد، من شتران را تسليم قريش كردم پذيرفتند و ميان قبايل توزيع كردند. در اين هنگام پدرم رسيد و با عتبه بن ربيعه كه در آن زمان سالار قريش به حساب مى آمد ملاقات كرد و به او گفت : اى ابوالوليد اين چه راهى است كه مى رويد؟ گفت : به خدا سوگند نمى فهمم ، من مغلوب شده ام . پدرم گفت : تو سالار عشيره اى ، چه چيز مى تواند مانع تو باشد كه با اين مردم برگردى و پرداخت خونبهاى هم سوگند خود (103) و كالاها و شترانى را كه در نخله گرفته اند بر عهده بگيرى و سپس ميان قوم خود تقسيم كنى . به خدا سوگند شما از محمد بيش از اين چيزى مطالبه نمى كنيد و اى ابو وليد به خدا قسم شما در جنگ با محمد و اصحاب او فقط خود را به كشتن مى دهيد.
واقدى مى گويد: ابن ابى الزناد از قول پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است نشنيده ام هيچكس بدون مال حركت كرده باشد، مگر عتبه بن ربيعه .
واقدى همچنين مى گويد: محمد بن جبير بن مطعم روايت مى كند كه چون قريش فرود آمدند پيامبر صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب را پيش ايشان گسيل داشت و فرمود: برگرديد اگر كس ديگرى غير از شما عهده دار جنگ با من شود بهتر است و آن را بيشتر دوست مى دارم و اگر من عهده دار جنگ با ديگران غير از شما بشوم برايم بهتر و دوست داشتنى تر است . حكيم بن حزام گفت : او منصفانه پيشنهاد كرده است . از او بپذيريد و به خدا سوگند اينك پس از آنكه او منصفانه پيشنهاد كرده است شما بر او پيروز نخواهيد شد. ابوجهل گفت : اينك كه خداوند آنان را در اختيار ما گذاشته است هرگز بر نمى گرديم و نقد را با نسيه عوض نمى كنيم و از اين پس هيچكس متعرض ‍ كاروان ما نخواهد شد.
واقدى مى گويد: تنى چند از قريش كه حكيم بن حزام هم در زمره ايشان بود پيش آمدند و خود را كنار حوض رساندند. مسلمانان خواستند ايشان را از آن دور كنند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آزادشان بگذاريد، آنان كنار حوض آمدند و آب آشاميدند. هر كس از ايشان كه آب آشاميد كشته شد، مگر حكيم بن حزام .
واقدى مى گويد: سعيد بن مسيب هم مى گفت : چون خداوند براى حكيم بن حزام اراده خير فرموده بود او دو بار از مرگ رهايى يافت ؛ يك بار گروهى از مشركان به قصد آزار پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله از كنارشان عبور فرمود و سوره يس را خواند و مشتى خاك بر سرشان افشاند و هيچكس از آنان جز حكيم بن حزام از كشته شدن نجات پيدا نكرد. بار ديگر روز جنگ بدر بود كه همراه گروهى از مشركان خود را كنار حوض رساند، هر كس از مشركان كه كنار حوض آمد كشته شد مگر حكيم بن حزام كه زده ماند.
واقدى مى گويد: و چون قريش آرام گرفتند و مطمئن شدند عمير بن وهب جمحى را كه تيرهاى قرعه كشى را در اختيار داشت فرستادند و گفتند: شمار ياران محمد را براى ما تخمين بزن . او اسب خود را گرد لشكرگاه مسلمانان به حركت آورد و سمت بالا و پايين دره را بررسى كرد كه كمين و نيروى امدادى نداشته باشند. برگشت و گفت : نه نيروى امدادى دارند و نه در كمين كسى دارند و شمارشان سيصد تن است يا اندكى افزون و هفتاد شتر و دو اسب دارند. آنگاه خطاب به قريش گفت : اى گروه قريش ناقه ها و شتران آبكش يثرب مگر سختى را همراه خود مى كشند، اين قوم هيچ پناهگاه و مدافعى جز شمشيرهاى خود ندارند، مگر نمى بينيد چگونه خاموش مانده اند و سخن نمى گويند و فقط زبانهاى خود را همچون زبان افعيها بيرون مى آورند، به خدا سوگند نمى بينم هيچيك از ايشان كشته شوند مگر اينكه يكى را خواهد كشت و اگر قرار باشد از شما به شمار ايشان كشته شوند پس از آن خيرى در زندگى نيست ، نيكو رايزنى كنيد و بينديشيد.
واقدى مى گويد: يونس بن محمد ظفرى از قول پدرش برايم نقل كرد كه چون عمير بن وهب اين سخنان را به قريش گفت آنان ابواسامه جشمى را كه سوار كار دليرى بود فرستادند. او گرد پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش ‍ گشتى زد و برگشت : پرسيدند چه ديدى ؟ گفت : به خدا سوگند نه مردم چابك و دليرى ديدم و نه شمارى و نه سازى و برگ و اسلحه اى ؛ اما قسم به خدا مردمى را ديدم كه آهنگ بازگشت پيش زن و فرزند خود را ندارند، تن به مرگ داده اند و هيچ مدافع و پناهگاهى جز شمشيرهايشان ندارند، كبود چشمانى هستند كه گويى زير سپرهايشان همچون سنگ استوارند. ابواسامه سپس گفت : مى ترسم كه نيروهاى امدادى يا گروهى در كمين داشته باشند. او بالا و پايين دره را بررسى كرد و برگشت و گفت : نه كمين دارند و نه نيروى امدادى ، نيكو بينديشيد و رايزنى كنيد.
واقدى مى گويد: چون حكيم بن حزام سخنان عمير بن وهب را شنيد ميان مردم راه افتاد و خود را پيش عتبه بن ربيعه رساند و گفت : اى ابوالوليد! تو بزرگ و سرور قريشى و فرمانت اطاعت مى شود. آيا مى توانى كارى انجام دهى كه با توجه به آنچه در جنگ عكاظ انجام داده اى تا پايان روزگار از آن به نيكى ياد شود؟ عتبه كه در آن هنگام سالار مردم بود به حكيم بن حزام گفت : آن چه كار است ؟ گفت : اينكه با مردم برگردى و خون بهاى هم پيمان خود و غرامت كالاهايى را كه محمد در سريه نخله گرفته است بپردازى كه شما چيزى از محمد غير از همان خون بها و غرامت كالا را نمى خواهيد. عتبه گفت : پذيرفتم و تو خود در اين مورد وكيل منى . سپس عتبه بر سر شتر خويش نشست و ميان مشركان قريش حركت كرد و گفت : اى قوم ، فرمان مرا بپذيريد و با اين مرد و يارانش جنگ مكنيد و گناه و ترس آن را هم بر گردن من بيندازيد و بر سر من ببنديد، گروهى از ايشان خويشاوندى نزديك با ما دارند و همواره بر قاتل پدر يا برادر خود نظر مى افكنيد و اين موجب كينه و ستيز مى شود، وانگهى بر فرض كه همه ياران محمد را بكشيد اين در صورتى خواهد بود كه آنان به شمار خودشان از شما كشته باشند. از اين گذشته من ايمن نيستم كه شما شكست نخوريد، شما كه چيزى جز خون بهاى آن كشته خود و غرامت كالاهاى غارت شده را نمى خواهيد، من خود پرداخت آن را بر عهده مى گيرم . اى قوم اگر محمد دروغگو باشد گرگهاى عرب شر او را از شما كفايت مى كنند و اگر پادشاه شود شما در سلطنت برادر زاده خود بهره مند خواهيد بود و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله باشد كامياب ترين مردم خواهيد بود. اى مردم ، پند مرا رد مكنيد و راى و انديشه مرا بيخردانه مدانيد.
ابوجهل همينكه سخن عتبه را شنيد بر او رشك برد و با خود گفت اگر مردم بر اثر سخنان عتبه برگردند، عتبه سالار قوم خواهد شد، و عتبه از همگان گوياتر و زبان آورتر و زيباتر بود. عتبه سپس خطاب به مردم گفت : شما را در مورد حفظ اين چهره هاى تابان چون چراغ سوگند مى دهم كه برابر آن چهره ها كه همچون چهره مارهاست قرار ندهيد. و چون عتبه از سخن خويش فارغ شد ابوجهل گفت : عتبه از اى سبب به شما چنين مى گويد كه محمد پسر عموى اوست و از سوى ديگر بيم دارد و خوش نمى دارد كه پسرش و پسر عمويش كشته شوند. اى عتبه ! فزون از قدر خود سخن گفتى و اينك كه حلقه را تنگ و كار را دشوار مى بينى ترسيدى و مى خواهى ما را زبون سازى و فرمان به بازگشت مى دهى . نه ، به خدا سوگند بر نمى گرديم تا خداوند ميان ما و محمد حكم كند. در اين هنگام عتبه خشمگين شد و گفت : اى كسى كه نشيمنگاهت زرد است ، به زودى خواهى دانست كداميك از ما ترسوتر و نافرخنده تريم . قريش هم به زودى خواهد دانست كداميك ترسو و تباه كننده قوم خود است و اين شعر را خواند:
آيا من ترسويم كه چنين فرمان مى دهم ، ام عمرم را به گريستن مژده بده . (104)
واقدى مى گويد: در اين هنگام ابوجهل پيش عامر بن حضرمى ، برادر عمرو بن حضرمى كه در سريه نخله كشته شده بود رفت و به او گفت : اين هم پيمان تو - عتبه - مى خواهد با مردم گردى ، و پنداشته است كه تو خون بها مى پذيرى ، شرم نمى دارى كه با آنكه به قاتل برادرت دست يافته اى خون بها بگيرى ؟ اينك برخيز و خون خود را فراياد آور و انتقام خويش را بگير. عامر بن حضرمى برخاست سر خود را برهنه كرد و بر سر خويش خاك پاشيده (105) و فرياد بر آورد: واى بر عمرو بن ! با اين كار عتبه را كه هم پيمان او بود مورد نكوهش قرار داد و راى پسنديده اى را كه عتبه مردم را به آن فراخوانده بود باطل ساخت . عامر سوگند خورد كه باز نخواهد گشت مگر آنكه كسى از ياران محمد را بكشد. ابوجهل به عمير بن وهب گفت مردم را برانگيز و حمله كن . عمير حمله كرد و آهنگ مسلمانان نمود تا صف آنان درهم ريخته شود، ولى مسلمانان در صف خود پايدار ماندند و تكان نخوردند. در اين هنگام عامر بن حضرمى پيش آمد و حمله آورد و آتش ‍ جنگ برافروخته شد.
واقدى مى گويد: نافع بن جبير از حكيم بن حزام نقل مى كرد كه مى گفته است چون ابوجهل آن راى عتبه را تباه ساخت و عامر بن حضرمى اسب براند و آتش جنگ را بر افروخت ، نخستين كس از مسلمانان كه به جنگ او آمد مهجع غلام عمر بن خطاب بود كه عامر او را كشت و نخستين كشته انصار حارثه بن سراقه بود كه او را حبان بن عرقه كشت . (106).
واقدى مى گويد: عمر به هنگام حكومت خود در دار الحكومه به عمير بن وهب گفت : تو در جنگ بدر ما را براى مشركان بررسى مى كردى ، گويى هم اكنون پيش چشم من است كه سوار بر اسبت و در دره بالا و پايين مى رفتى و به مشركان خبر مى دادى كه ما نه نيروى امدادى داريم و نه كمين . گفت : آرى ، اى امير المومنين همينگونه بود و بدتر آنكه اين من بودم كه آتش ‍ جنگ را بر افروختم . سپاس خدا را كه اسلام را آورد و ما را به آن هدايت فرمود ولى شرك و كفرى كه در آن گرفتار بوديم گناهش بزرگتر از شركت در جنگ بدر بود. عمر گرفت : آرى همينگونه است ، راست مى گويى .
واقدى مى گويد: عتبه بن ربيعه با حكيم بن حزام گفتگو كرد و گفت هيچكس جز ابوجهل با پيشنهاد من مخالف نخواهد بود، پيش او برو و او بگو عتبه پرداخت خون بها هم سوگند خويش و غرامت كالاهاى كاروان را بر عهده مى گيرد. حكيم مى گويد: پيش ابوجهل رفتم مشغول ماليدن عطر و مواد خوشبو بود، زره او كنارش بود.
گفتم : عتبه بن ربيعه مرا پيش تو فرستاده است . ابوجهل خشمگين بر من نگريست و گفت : عتبه كس ديگرى را پيدا نكرد كه بفرستد؟ گفتم : به خدا سوگند اگر كس ديگرى جز او مى خواست مرا بفرستد نمى پذيرفتم و من به قصد اصلاح ميان مردم پذيرفتم ، وانگهى عتبه سالار و سرور عشيره است . دوباره خشمگين شد و گفت : تو هم به او سالار مى گويى ! گفتم : هم من اين را مى گويم و هم تمام قريش . ابوجهل به عامر بن حضرمى فرمان داد بانگ خون خواهى بردارد. عامر سر خود را برهنه كرد و بانگ برداشت و گفت : عتبه خمار است ، شرابش دهيد! مشركان هم اين شعار را تكرار كردند و بانگ برداشتند عتبه خمار است ، شرابش دهيد. ابوجهل از اين كار مشركان نسبت به عتبه شاد شد. حكيم گويد: من پيش منبه بن حجاج رفتم به او هم همان سخنى را كه به ابوجهل گفته بودم گفتم . او را نرمتر و بهتر از ابوجهل يافتم . گفت : چيزى كه عتبه به آن فرا مى خواند و كارى كه تو انجام مى دهى بسيار خوب است . او قبلا سوار بر شتر ميان لشكر حركت كرده بود و آنان را به خود دارى از جنگ فرا خوانده بود كه نپذيرفته بودند، به همين سبب برافروخته شده و از شتر پياده شده بود. عتبه زره خود را پوشيد. براى او به جستجوى كلاه خود بر آمدند ولى ميان لشكر كلاه خودى چنان بزرگ پيدا نشد كه سر عتبه بزرگ و درشت بود. او كه چنين ديد، عمامه اى بزرگ بر سر خود بست و پياده در حالى كه ميان برادرش شبيه و پسرش وليد حركت مى كرد به ميدان آمد و آهنگ نبرد كرد. در همان حال ابوجهل در صف سوار بر ماديانى ايستاده بود. عتبه همينكه از كنار او گذشت شمشير خود را بيرون كشيد، مرد گفتند به خدا سوگند ابوجهل را خواهد كشت ، عتبه با شمشير پى پاشنه هاى اسب ابوجهل را قطع كرد، اسب از عقب بر زمين افتاد. عتبه به ابوجهل گفت : پياده شو كه امروز هنگام سوارى نيست و همه قوم تو سوار نيستند؛ ابوجهل پياده شد. عتبه گفت : به زودى معلوم مى شود كداميك از ما در اين بامداد براى عشيره خود شوم تر است . حكيم مى گويد: با خود گفتم به خدا سوگند كه تا كنون چنين روزى نديده ام .
واقدى مى گويد: در اين هنگام عتبه هماورد خواست و مسلمانان را به جنگ فراخواند. پيامبر صلى الله عليه و آله در سايبان بود و يارانش در صفهاى خود ايستاده بودند.
پيامبر صلى الله عليه و آله كه دراز كشيده بود خوابش برد. قبلا فرموده بود تا اجازه نداده ام جنگ را شروع مكنيد و اگر به شما حمله آوردند فقط تير بارانشان كنيد و شمشير مكشيد، مگر آنكه شما را فرو گيرند. ابوبكر گفت : اى رسول خدا اين قوم نزديك شدند و به ما رسيدند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله بيدار شد و خداوند متعال شمار مشركان را در خواب به پيامبر صلى الله عليه و آله اندك نشان داده بود و هر يك از دو گروه در نظر ديگرى كم جلوه مى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله بيمناك شد، دستهاى خود را برافراشت و از خداوند مسالت كرد تا پيروزى را كه وعده فرموده است عنايت فرمايد و چنين عرضه داشت : بار خدايا! اگر اين گروه بر من پيروز شود، شرك و كفر پيروز مى شود و دينى براى تو بر پا نمى شود ابوبكر مى گفت : به خدا سوگند كه خداوند ياريت مى دهد و سپيدروى خواهى شد. عبد الله بن رواحه گفت : اى راهنمايى كنم ولى عرض مى كنم كه خداوند بزرگتر و شكوه مندتر از آن است كه وعده اى را كه فرموده است يا چيزى را كه از او مسالت شود، بر آورد نفرمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى پسر رواحه ! با آنكه مى دانم كه خداوند هيچگاه خلاف وعده نمى فرمايد، بايد از درگاهش مسالت كنم . در اين هنگام عتبه روى به جنگ آورد. حكيم بن حزام گفت : اى ابو وليد آرم باشد، آرام . تو نبايد در كارى كه خود از آن نهى مى كردى آغازگر باشى .
واقدى مى گويد: خفاف بن ايماء مى گفته است در جنگ بدر با آنكه مردم آماده حمله بودند ديدم ياران پيامبر صلى الله عليه و آله شمشيرها را بيرون نكشيدند ولى كمانهاى خود را آماده كرده بودند و صفهاى آنان پيوسته به يكديگر بود و برخى جلو برخى ديگر همچون سپر ايستاده بودند و ميان ايشان هيچ فاصله اى نبود. حال آنكه ديگران - سپاه مشركان - همينكه ظاهر شدند شمشيرهايشان را بيرون كشيدند، من از اين موضوع شگفت كردم . پس از آن مردى از مهاجران در آن باره پرسيدم ، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به ما فرمان داده بود تا ما را فرو نگرفته اند، شمشيرهاى خود را بيرون نكشيم .
واقدى گويد: چون مردم آماده حمله شدند و آهنگ جنگ كردند اسود بن عبد الاسد مخزومى همينكه نزديك حوض آب مسلمانان رسيد، گفت : با خداى عهد كرده ام كه بايد از حوض آنان آب بخورم يا آن را ويران كنم ، هر چند در آن راه كشته شوم . اسود با شتاب حركت كرد و همينكه نزديك حوض رسيد، حمزه بن عبد المطلب با او روياروى شد و ضربتى به او زد كه يك پايش را از مچ قطع كرد. اسود پيش رفت كه سوگند خود را بر آورد كنار حوض ايستاد و از آب آن آشاميد و با پاى سالم خود حوض را ويران كرد، حمزه او را تعقيب كرد و ميان حوض او را كشت و مشركان همچنان كه در صفهاى خود ايستاده بودند به اين منظره مى نگريستند.
واقدى مى گويد: مردم به يكديگر نزديك شدند، آنگاه عتبه و شيبه و وليد بيرون آمدند و از صف فاصله گرفتند و هماورد خواستند. سه جوان از انصار كه معاذ و معوذ و عوف پسران عفراء و حارث (107) بودند بيرون آمدند و گويند نفر سوم ايشان عبد الله بن رواحه بود، و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه آنان همان سه پسر عفراء هستند.
پيامبر صلى الله عليه و آله از اين موضوع آزرم فرمود كه خوش نمى داشت در نخستين رويا رويى مشركان با مسلمانان انصار عهده دار آغاز جنگ باشند و خوش مى داشت كه زحمت آن بر عهده پسر عموها و خويشاوندان خودش باشد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان فرمان داد به جايگاه خود برگردند و براى ايشان طلب خير فرمود. آنگاه منادى مشركان بانگ برداشت كه اى محمد هماوردان ما را از خويشاوندان خودمان گسيل كن . پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به بنى هاشم فرمود: اى بنى هاشم ! برخيزند و براى حق و حقيقتى كه خداوند كه خداوند پيامبرتان را بر آن برانگيخته است ، جنگ كنيد كه اينان باطل خويش آمده اند نور خدا را خاموش كنند. حمزه بن عبد المطلب و على بن ابى طالب و عبيده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف برخاستند و به سوى آنان رفتند. عتبه گفت : سخن بگوييد تا شما را بشناسم - چون كلاه خود نقابدار پوشيده بودند ايشان را نشناختند - و اگر همتاى ما بوديد با شما نبرد خواهيم كرد.
محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود خلاف اين خبر روايت كرده و گفته است بنى عفراء و عبد الله بن رواحه به نبرد عتبه و شيبه و وليد رفتند. عتبه و همراهانش به ايشان گفتند: شما كيستند؟ گفتند: گروهى از انصار. گفتند: برگرديد كه ما را نيازى به نبرد با شما نيست . سپس منادى ايشان ندا داد كه اى محمد! هماوردان همتاى ما را از ميان قوم خودمان بفرست ، و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى فلان برخيز، اى فلان برخيز، و اى فلان برخيز. (108)
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين روايت از روايت واقدى مشهورتر است . در روايت واقدى هم مطلبى است كه درستى روايت محمد بن اسحاق را تاكيد مى كند و آن اين سخن اوست كه منادى مشركان ندا داد كه اى محمد هماوردان همتاى ما را پيش ما روانه كن اگر بنى عفراء با آنان سخن نگفته بودند و آنان ايشان را برنگردانده بودند، معنى نداشت كه منادى ايشان چنين ندا دهد. وانگهى سخن يكى از قريشيها هم نسبت به يكى از انصار فخر مى كرده است دلالت بر همين دارد. او به مرد انصارى مى گفته است : من از قومى هستم كه مشركان ايشان رضى نشدند، مومنان قوم ترا بكشند.
واقدى مى گويد: حمزه گفت : من حمزه بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدايم . عتبه گفت : همتايى گرامى ، من هم شير حلفاء - بيشه يا همان پيمانان - هستم ، اين دو تن كه همراه تواند كيستند؟ على بن ابى طالب و عبيده بن حارث بن مطلب ، گفت : دو همتاى گرامى .
واقدى مى گويد: ابن ابى الزناد برايم نقل كرد كه پدرم مى گفت : براى عتبه كلمه اى سبكتر از اين نشنيده ام كه بگويد شير حلفايم و او حلفا را به معنى بيشه گرفته است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): كلمه حلفا به دو صورت ديگر هم روايت شده است كه حلفاء و احلاف است و گفته اند منظور عتبه اين بوده است كه من سرور و شير شركت كنندگان در حلف المطيبين هستم . خاندانهايى كه در آن پيمان شركت كرده بودند پنج خاندان بن فهر. گروهى هم اين تاويل را رد كرده و گفته اند به ايشان حلفاء و احلاف نمى گفته اند، بلكه اين دو كلمه بر دشمنان و مخالفان ايشان گفته مى شده است كه براى مقابله با ايشان پيمان بسته شده است و آنان پنج خاندان هستند كه عبارتند از اعقاب عبد الدار و مخزوم و سهم و جمح و عدى بن كعب . گروهى هم در تفسير سخن عتبه عتبه گفته اند مقصودش اين بوده است كه من سالار حلف الفضول هستم و آن پيمانى است كه پس از حلف المطيبين بسته شده است و در خانه ابن جدعان صورت گرفته است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم به هنگامى كودكى خود در آن شركت فرموده است . سبب انعقاد اين پيمان چنين بود كه مردى از يمن كالايى به مكه آورد، عاص بن وائل سهمى از آن را خريد و در پرداخت بهاى آن چندان امروز و فردا كرد كه آن مرد را به ستوه آورد. ناچار ميان حجر اسماعيل برپا خاست و قريش را سوگند داد كه از او رفع ستم كنند. بنى هاشم و بنى اسد و بنى زهره و بنى تميم در خانه ابن جدعان جمع شدند و پس از اينكه دستهاى خود را در آب زمزم كه با آن اركان كعبه را شسته بودند فرو بردند پيمان بستند كه هر مظلومى را در مكه يارى دهند و از او رفع ستم كنند و تا دنيا برپاست دست ستمگر را كوتاه و از هر كار ناپسندى جلوگيرى كنند. اين پيمان به سبب فضل و برترى آن به حلف الفضول معروف شده است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم از آن ياد كرده و فرموده است : من در آن شركت كردم و آن را از همه شتران سرخ موى كه از من باشد دوست تر مى دارم و اسلام هم چيزى جز استوارى بر آن نيفزوده است .
اين تفسير هم صحيح نيست زيرا خاندان عبد شمس كه عتبه از ايشان است در آن شركت نداشته اند بنابر اين روشن مى شود كه آنچه واقدى نقل كرده ، صحيح و ثابت تر است .
واقدى مى گويد: سپس عتبه به پسرش وليد گفت برخيز، وليد برخاست و على عليه السلام مقابل او آمد و آن دو از نظر سنى كوچك ترين افراد آن شش تن بودند. دو ضربه رد و بدل كردند و على بن ابى اطالب عليه السلام وليد را كشت . سپس عتبه برخاست ، حمزه آهنگ او كرد.
دو ضربه رد و بدل كردند و حمزه عتبه را كشت . آن گاه شيبه برخاست و عبيده كه مسن ترين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بود آهنگ او كرد، شيبه با زبانه شمشير ضربتى به پاى عبيده زد كه عضله ساق پايش را قطع كرد. در اين حال حمزه و على به شيبه حمله كردند و او را كشتند و عبيده را بر دوش ‍ بردند و كنار صف رساندند، در حالى كه مغز استخوان ساق عبيده فرو مى ريخت گفت : اى رسول خدا، آيا من شهيد نيستم ؟ فرمود: آرى كه شهيدى .
عبيده گفت : همانا به خدا سوگند اگر ابوطالب زند بود مى دانست كه من نسبت به شعرى كه سروده است سزاوار ترم ، آنجا كه مى گويد:
سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد، ما محمد را رها نمى كنيم تا آنكه در دفاع از او نيزه بزنيم و تير بيندازيم . او را تسليم نمى كنيم تا آن هنگام كه برگرد او كشته شويم و در راه او از پسران و همسران خود خواهيم گذشت . (109)
و اين آيه در مورد آن گروه نازل شده است : اين دو گروه درباره پروردگارشان به مخاصمه برخاسته اند. (110)
محمد بن اسحاق روايت مى كند كه عتبه با عبيده بن حارث و شيبه با حمزه بن عبد المطلب و وليد با على مبارزه كرده اند، حمزه و على به شيبه و وليد مهلت ندادند و آن دو را فورا كشتند. عبيده و عتبه هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو زمين گير شدند و در اين هنگام حمزه و على با شمشيرهاى خود به عتبه حمله كردند و او را كشتند و يار خود را بر دوش كشيدند و كنار صف بردند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين روايت موافق است با آنچه امير المومنين على عليه السلام در سخن خود خطاب به معاويه فرموده است : كه همان شمشير كه با آن برادر و دايى و پدر مادرت را از پاى در آوردم هنوز پيش من است ؛ و در مورد ديگرى فرموده است : فرود آمدن آن شمشير را بر برادر و دايى و پدر و مادرت به خوبى مى شناسى و آن ضربه و شمشير از برخورد به ستمگران دور نيست .
بلاذرى همين روايت واقدى را برگزيده و گفته است : حمزه عتبه را كشته است و على عليه السلام وليد را كشته و در كشتن شيبه هم شركت داشته است .
متقضاى سن آن سه تن هم در قبال آن سه تن ديگر همين است ، كه شيبه از آن دو بزرگتر بوده است و با عبيده كه از دو يار خود بزرگتر بوده است مبارزه كند و وليد كه كوچكتر بوده است با على عليه السلام كه كوچكتر بوده است جنگ كند و عتبه كه از لحاظ سن ميان شيبه و وليد بوده است با حمزه كه همين حال را داشته است جنگ كند. وانگهى عتبه از آن دو تن ديگر دليرتر بوده است و مقتضاى حال آن است كه هماوردش دليرترين آن سه تن باشد و در آن هنگامى حمزه معروف به دلير و دلاورى بوده است و على عليه السلام در آن هنگام بسيار مشهور به شجاعت نبوده و شهرت كامل او پس از جنگ بدر بوده است .
در عين حال كسانى كه بخوانند روايت ابن اسحاق را بپذيرند كه گفته است حمزه يا شيبه جنگ كرده است مى توانند به اين ابيات هند عتبه كه پدرش را مرثيه گفته است ، استناد كنند:
دو چشم من ! با اشك ريزان خود بر بهترين فرد قبيله خندف كه هرگز دگرگون نشد بگرييد. بنى هاشم و بنى مطلب كه خويشاوندان نزديكش ‍ بودند او را فراخواندند و سوزش شمشيرهاى خود را به او چشاندند...
هنگامى كه هند در اين ابيات گفته است كه بنى هاشم و بنى مطلب سوزش ‍ شمشيرهاى خود را به پدرش چشانده اند ثابت مى شود كه كسى كه با عتبه نبرد كرده است عبيده بوده است و اوست كه از خاندان و اعقاب مطلب است ، او عتبه را زخمى كرد و زمين گير ساخت ، سپس حمزه و على عليه السلام بر او هجوم بردند و او را كشتند.
شيعيان چنين روايت مى كنند كه حمزه به جنگ با عتبه پيشى گرفت و او را كشت و اشتراك على عليه السلام و حمزه در مورد كشتن شيبه است آن هم پس از اينكه عبيده بن حارث او را زخمى كرد. اين موضوع را محمد بن نعمان - شيخ مفيد - در كتاب الارشاد آورده است و اين موضوع برخلاف چيزى است كه در نامه هاى امير المومنين على عليه السلام به معاويه آمده است ، و اين امر در نظر من در اين مورد مشتبه است . همچنين محمد بن نعمان از قول امير المومنين على عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت ضمن ياد كردن از جنگ بدر مى فرموده است (111) من و وليد بن عتبه ضربتى رد و بدل كرديم ، ضربه او خطا كرد و چون من ضربه را وارد كردم او دست چپش را سپر قرار داد كه شمشير آن را بريد و گويى هم اكنون به پرتو انگشترش در دست راستش مى نگرم . سپس ضربتى ديگر بر او زدم و كشته بر زمين افكندش و چون اسلحه او را از تنش بيرون آوردم در بدنش اثر زعفران معطر ديدم و دانستم كه تازه داماد است .
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون عتبه بن ربيعه هماورد خواست پسرش ابوحذيفه براى نبرد با او برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: بنشين و بر جاى خود باش و چون آن اشخاص به جنگ عتبه رفتند، ابوحذيفه هم بر پدر خويش ضربتى زد.
واقدى همچنين از قول ابن ابى الزناد از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است شيبه از عتبه سه سال بزرگتر بوده است و حمزه از پيامبر صلى الله عليه و آله چهار سال و عباس از آن حضرت سه سال بزرگتر بوده اند. (112)
واقدى مى گويد: در جنگ بدر ابوجهل هم از خداوند پيروزى خواست و گفت : بار خدايا هر كدام از ما را كه پيوند خويشاوندى را بيشتر بريده و چيزهاى غير معلوم براى ما آورده است همين بامداد نابود فرماى و خداوند متعال در اين مورد اين آيه را نازل فرموده است : اگر فتح و ظفر مى خواهيد همانا براى شما رسيد و اگر از كفر باز ايستيد براى شما بهتر است . (113)
واقدى مى گويد: عروه از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر براى مهاجران شعار با بنى الرحمن و براى خزرجيان شعار يا بنى عبد الله و براى اوسيان شعار يا بنى عبيد الله را مقرر فرمود.
گويد: زيد بن على بن حسين ، عليه السلام ، روايت كرده است كه شعار پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر يا منصور امت اى يارى داده شده بميران بوده است .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن ابوالبخترى منع فرموده بود، زيرا پيش از هجرت كه پيامبر صلى الله عليه و آله سخت از مشركان آزار مى ديد، روزى ابوالبخترى سلاح بر تن كرد و گفت : امروز هيچ كسى متعرض محمد صلى الله عليه و آله نخواهد شد مگر اينكه شمشير بر او خواهم نهاد، و پيامبر صلى الله عليه و آله سپاسگزار اين موضوع بود. ابوداود مازنى كه تسليم شوى از كشتن تو نهى فرموده است ، گفت پس تو از من چه مى خواهى ، اگر محمد از كشتن من نهى كرده است ، من هم در مورد او چنين كارى كرده بودم ، اما اينكه خود را تسليم كنم ، سوگند به لات و عزى كه زنان مكه هم مى دانند من تسليم نمى شوند و مى دانم كه تو مرا را نمى كنى ، اينك هر چه مى خواهى انجام بده . ابوداود تيرى بر او انداخت و گفت : پروردگارا اين تير، تير تو و ابوالبخترير بنده تو است ، خدايا اين تير را در محلى كه او را خواهد كشت قرار بده . با آنكه ابوالبخترى زره پوشيده بود تير زره او را درهم دريد و او را كشت . واقدى مى گويد و گفته شده است ، مجذر بن زياد بدون اينكه ابوالبخترى را بشناسد او را كشته است .
مجذر در اين بار ابياتى سروده است كه از آنها فهميده مى شود او قاتل ابوالبخترى است . (114)
در روايت محمد بن اسحاق آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر از كشتن ابوالبخترى كه نام و نسبش وليد بن هشام بن حارث بن اسد بن عبدالعزى است ، نهى فرموده بود كه او در مكه مردم را از آزار دادن پيامبر صلى الله عليه و آله باز مى داشت ، خودش هم آزارى نمى رساند و از كسانى بود كه براى شكستن پيمان نامه اى كه قريش بر ضد بنى هاشم نوشته بودند، اقدام كرد. مجذر بن زياد بلوى هم پيمان انصار با او روياروى شد و به او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله ما را از كشتن تو منع فرموده است . همراه ابوالبخترى يكى از همكارانش به نام جناده بن مليحه بود كه از مكه با او همراه شده بود. ابوالبخترى گفت : آيا اين همكار من هم در امان است ؟ مجذر گفت : به خدا سوگند ما دوست ترا رها نمى كنيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله ما را فقط از كشتن خودت به تنهايى منع كرده است . ابوالبخترى گفت : در اين صورت به خدا سوگند كه من و او هر دو مى ميريم ، نبايد زنان مكه درباره من بگويند كه دوست و همكار خود را به سبب حرص زنده ماندن رها كرده ام ؛ ناچار مجذر با او نبرد كرد. ابوالبخترى چنين رجز مى خواند:
فرزند زن آزاده هيچگاه دوست خود را رها نمى كند، مگر آنكه بميرد يا راه نجات خود را بيابد.
و به نبرد پرداختند و مجذر او را كشت . آنگاه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و خبر داد و گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است ، كوشش كردم كه تن به اسيرى دهد و او را پيش تو آورم ، ولى چيزى جز جنگ را نپذيرفت ، ناچار جنگ كردم و كشتمش .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن حارث بن عامر بن نوفل هم نهى فرموده و گفته بود اسيرش كنيد و مكشيدش . او خوش نمى داشت به بدر بيايد و او را با زور آورده بودند خبيب بن يساف با او روياروى شد و بدون اينكه او را بشناسد، حارث را به قتل رساند، چون اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد فرمود: اگر پيش از آنكه كشته شود بر او دست مى يافتم او را براى زنهايش رها مى كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن زمعه بن اسود هم نهى فرموده بود، ثابت بن جذع بدون اينكه زمعه را بشناسد او را كشت .
واقدى مى گويد: عدى بن ابى الزغباء روز بدر چنين رجز مى خواند:


انا عدى و السحل

امشى بها مشى الفحل

من عدى هستم و همراه زره راه مى روم ، راه رفتن مرد نيرومند.
و مقصودش از كلمه سحل زره خودش بود. پيامبر صلى الله عليه و آله - كه اين رجز را شنيده بود - پرسيد: عدى كيست ؟ مردى از مسلمانان گفت : اى رسول خدا منم ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نشانى ديگر چيست ؟ گفت : پسر فلانم . فرمود: نه تو عدى نيستى . آنگاه عدى بن ابى الزغباء برخاست و گفت : اى رسول خدا منم ، فرمود: ديگر چه ؟ گفت : والسحل ... پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: سحل يعنى چه ؟ گفت : يعنى زره من . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عدى بن ابى الزغباء چه عدى خوبى است .
واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت فرمود عقبه بن ابى معيط در مكه - براى تهديد پيامبر صلى الله عليه و آله - چنين سروده بود:
اى كسى كه سوار بر ناقه گوش بريده از پيش ما هجرت كردى ، پس از اندكى مرا سوار بر اسب خواهى ديد، نيزه خود را از خون شما پياپى سيراب خواهم كرد و شمشير هر گونه شبهه اى را از شما خواهد زدود.
چون اين سخن او به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، عرضه داشت بار خدايا او را بر روى در افكن و بكش . روز جنگ بدر پس از آنكه مردم گريختند اسب او رم كرد. عبد الله بن سلمه عجلانى او را اسير گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله به عاصم بن ابى الافلح فرمان داد گردنش را زد.
واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر پس از گريز مردم من مشغول جمع كردند زره ها بودم ، ناگاه اميه بن خلف كه در دوره جاهلى با من دوست بود مرا ديد. نام من در دوره جاهلى عبد عمرو بود و همينكه اسلام آمد و به عبد الرحمان ناميده شدم ولى اميه بن خلف هرگاه مرا مى ديد، همچنان عبد عمرو صدا مى كرد و مى گفت من به تو عبد الرحمان نمى گويم زيرا مسيلمه در منطقه يمن نام رحمان بر خود نهاده است و من ترا عبد الرحمان نمى گويم ، من هم پاسخش نمى دادم و سر انجام به من عبد الاله مى گفت . روز جنگ بدر او را همراه پسرش على ديدم كه شتابان همچون شترى كه آن را برانند در حال گريز است . (115) مرا صدا كرد كه اى عبد عمرو! پاسخش ندادم . صدا زد كه اى عبدالاله پاسخش ‍ دادم . گفت : شما را نيازى به شير فراوان نيست ؟ (116) ما براى تو بهتر از اين زره هايت هستيم ، گفتم حركت كنيد. هر دو را پيش انداختم و مى بردم . اميه بن خلف همينكه ديد نسبتا امنيتى كرده است به من گفت : امروز مردى را ميان شما ديدم كه به سينه خود پر شترى مرغى زده بود، او كيست ؟ گفتم : حمزه بن عبد المطلب بود. گفت : همو بود كه بر سر ما اين همه بلا آورد، (117) سپس گفت : آن كوچك اندام كوته قامت كه دستارى سرخ بر سر بسته بود كيست ؟ گفتم : مردى از انصار است به نام سماك بن خرشه .
گفت : اى عبدالاله او هم از كسانى بود كه به سبب كارهايش ما امروز قربانيان شما شديم ! عبدالرحمان بن عوف مى گويد: در همان حال كه او و پسرش را جلو خود مى بردم ، ناگاه چشم بلال كه مشغول خمير كردن بود بر او افتاد. با شتاب و چالاكى دست خود را از خمير بيرون كشيد و پاك كرد و فرياد بر آورد كه اى گروه انصار اين اميه بن خلف سرو سالار كفر است ! و خطاب به اميه گفت : در اين حال انصار چنان به اميه هجوم آوردند كه شتران تازه زاييده به كره هاى خود و اميه را بر پشت افكندند، من خود را روى او تكيه دادم تا از او حمايت كنم . خباب بن منذر آمد و با شمشير خود گوشه بينى اميه را بريد، همينكه اميه بينى خود را از دست داد به من گفت مرا با ايشان واگذار. عبدالرحمان مى گويد: در اين حال اين سخن حسان را به ياد آوردم كه مى گويد: آيا پس از اين ، بينى بريده .
گويد: در اين هنگام خبيب بن يساف پيش آمده و ضربتى بر او زد و او را كشت .
اميه هم به خبيث بن يساف ضربتى زد كه دستش را از شانه قطع كرد ولى پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به پيكر خبيب وصل فرمود كه بهبود يافت و گوشت بر آورد. پس از اين جريان خبيب بن يساف با دختر اميه بن خلف ازدواج كرد و چون همسرش نشانه آن ضربت را ديد گفت : خداوند دست آن مردى را كه چنين ضربتى زده شل مدارد! خبيب گفت : به خدا سوگند من آن مرد را به كام مرگ در آوردم . خبيب مى گفته است : چنان ضربتى بر دوش ‍ او زدم كه تا تهيگاه او را دريد با وجود آنكه زره بر تن داشت و گفتم : بگير كه من پسر سيافم ! آنگاه اسلحه و زره او را برداشتم . در اين هنگام على پسر اميه پيش آمد كه خباب بر او حمله كرد و پايش را قطع كرد. على بن اميه چنان فريادى كشيد كه نظيرش شنيده نشده بود. سپس عمار با او رو ياروى شد و ضربه ديگرى بر او زد و او را كشت . و گفته شده است عمار او پيش از آنكه خباب ضربه بزند ديده است و چند ضربه رد و بدل كرده اند و عمار او را كشته است . اما همان گفتار نخست در نظر ما صحيح تر است كه عمار پس ‍ از آنكه پاى على قطع شده است به او ضربتى زده و او را كشته است .
واقدى مى گويد: در مورد چگونگى كشته شدن اميه بن خلف به گونه ديگرى هم شنيده ايم و چنين است كه عبيد بن يحيى از معاذ بن رفاعه از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : روز جنگ بدر اميه بن خلف را كه ميان مشركان مقام و منزلتى داشت احاطه كرديم . من و او هر دو نيزه در دست داشتيم و نخست چندان نيزه به يكديگر زديم كه سر نيزه هاى ما از كار افتاد، سپس دست به شمشير برديم و چندان ضربه زديم كه شمشيرها كند شد. من ناگهان متوجه شكافى در زره او شدم كه زير بغل او بود، شمشير خود را همانجا فرو كردم و او را كشتم و شمشير از سوى ديگر در حالى كه آلوده به پيه و چربى بود سر برون آورد.
واقدى مى گويد، در اين باره گونه ديگرى هم شنيده ايم : محمد بن قدامه بن موسى از قول پدرش از عايشه دختر قدامه بن مظعون براى من نقل كرد كه روزى صفوان بن اميه بن خلف به قدامه بن مظعون گفت : آيا روز بدر، تو مردم را به پدرم شوراندى ؟ قدامه گفت : به خدا سوگند من چنان نكردم و اگر هم كرده بودم از كشتن يك مشرك پوزش نمى خواستم . صفوان پرسيد: پس چه كسى مردم را بر او شوراند؟ قدامه گفت : گروهى از جوانان انصار بر او حمله بردند كه معمر بن حبيب بن عبيد بن حارث هم ميان ايشان بود. و همو شمشيرش را بلند مى كرد و بر او فرو مى آورد. صفوان گفت : اى بوزينه ! (معمر مردى زشت روى بود) حارث بن حاطب كه اين سخن را شنيد سخت خشمگين شد و پيش مادر صفوان بن اميه رفت و گفت : صفوان چه در جاهليت و چه در اسلام دست از آزار ما بر نمى دارد. حارث سخن صفوان را كه به معمر لقب بوزينه داده بود براى او نقل كرد.
مادر صفوان به او گفت : اى صفوان ! آيا به معمر كه از شركت كنندگان در جنگ بدر است دشنام مى دهى ، به خدا سوگند تا يك سال هيچ گونه كرامتى را از تو نمى پذيرم . صفوان گفت : مادر جان به خدا سوگند هرگز اين كار را تكرار نخواهم كرد و من بدون توجه و منظور كلمه اى بر زبان آورده ام
واقدى مى گويد: محمد بن قدامه از قول پدرش از عايشه دختر قدامه نقل مى كرد كه در مكه در حالى كه مادر صفوان بن اميه به خباب بن منذر مى نگريست به او گفتند: اين همان كسى است كه در جنگ بدر پاى على بن اميه را قطع كرده است . مادر صفوان گفت : ما را از خاطره و يد افرادى كه در شرك و كافرى كشته شده اند رها كنيد. خداوند على - پسرم - را با ضربه شمشير خباب بن منذر خوار و زبون ساخت و خباب را با كشتن على گرامى فرمود، على هنگامى كه از اينجا رفت ظاهرا مسلمان بود و حال آنكه با شرك و كفر كشته شد.
اما محمد بن اسحاق مى گويد: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است دست اميه بن خلف دو پسرش على را به صورت دو اسير در جنگ بدر به دست گرفتم . در همان حال كه با آن دو حركت مى كردم بلال ما را ديد. اميه در مكه همواره بلال را شكنجه مى داد، او را هنگامى كه ريگها داغ و سوزان مى شد بر پشت روى شنها مى خوابانيد و سپس فرمان مى داد سنگ بزرگ داغى را روى سينه اش مى نهادند و مى گفت همواره در اين شكنجه خواهى بود مگر آنكه از آيين محمد بر گردى و بلال فقط مى گفت احد احد و هيچ كلمه اى بر آن نمى افزود. بدين سبب همينكه بلال او را ديد فرياد بر آود كه اين سر و سالار كفر، اميه بن خلف است . و به اميه گفت اگر تو رهايى يابى ، من رهايى نخواهم يافت . عبدالرحمان بن عوف مى گويد به بلال گفتم : اى بلال ! اين اسير من است . گفت : اگر او رهايى يابد، من رهايى نخواهم يافت . گفتم : اى پسر كنيزك سياه ، گوش بده . گفت : اگر او رهايى يابد، من رهايى نخواهم يافت و با تمام نيرو فرياد بر آورد كه اى انصار خدا! اين اميه بن خلف سر و سالار كفر است ، اگر او رهايى يابد، من رهايى نخواهم يافت . آنان چنان ما را در بر گرفتند كه چون حلقه دست بند بود. من از او دفاع مى كردم ، در اين هنگام عمار بن ياسر با شمشير به على پسر اميه ضربتى زد كه به پاى او برخورد و آن را قطع كرد و على بر زمين افتاد. اميه چنان فريادى كشيد كه هرگز نظيرش را نشنيده بودم . دست از او برداشتم و گفتم : خود را نجات بده ، گرچه اميدى به نجات نيست و به خدا سوگند من ديگر براى تو نمى توانم كارى انجام دهم . گويد: آنان با شمشيرهاى خود اميه و پسرش را پاره پاره كردند و از آن كار آن آسوده شدند. گويد: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است خدا بلال را رحمت كناد، زره هايى كه جمع كرده بودم از دستم رفت و اسير من را هم او از ميان برد. (118) واقدى مى گويد: زبير بن عوام مى گفته است در جنگ بدر عبيده بن سعيد بن عاص را در حالى كه سوار بر اسب بود و سلاح كامل پوشيده بود و فقط چشمهايش ديده مى شد ديدم . دختر كوچك بيمارى همراه داست كه شكمش بر آمده بود و مى گفت : من پدر دخترك شكم بر آمده ام . زبير مى گويد: من نيزه كوتاهى در دست داشتم و با آن به چشم او زدم ، در افتاد. پاى خود را بر گونه اش نهادم و نيزه كوتاه خود را بيرون كشيدم و حدقه چشم او هم بيرون آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله آن نيزه كوتاه را از من گرفت و بعدها آن را پيشاپيش او مى بردند و بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله آن را همچنان پيشاپيش ابوبكر و عمر و عثمان مى بردند.
واقدى مى گويد: همينكه مردم حمله كردند و به هم در آويختند عاصم بن ابى عوف بن صبيره سهمى همچون گرگى پيش آمد و مى گفت : اى گروه قريش بر شما باد كه محمد را بگيريد، همان قطع كننده پيوند خويشاوندى و تفرقه اند از ميان جماعت و آورنده آيين ناشناخته ، كه اگر او رهايى يابد من رهايى نيابم . در اين هنگام ابودجانه به مقابله او شتافت و دو ضربه رد و بدل كرد و ابودجانه با ضربه خويش او را كشت و ايستاد تا جامه و سلاح او را بردارد. در همين حال عمر بن خطاب از كنار ابودجانه گذشت و گفت : حالا جامه و سلاح او را رها كن ، تا دشمن مغلوب شود و متن براى تو در اين مورد گواهى مى دهم .
واقدى مى گويد: معبد بن وهب يكى از افراد خاندان عامر لوى پيش آمد و بر ابودجانه ضربتى زد كه نخست همچون شتر زانو بر زمين زد و سپس ‍ برخاست و با شمشير خود چند ضربه به معبد زد كه كار ساز نيامد. در اين هنگام معبد در گودالى كه پيش رويش قرار داشت و آن را نديده بود، فرو افتاد. ابودجانه خود را بر او افكند و سرش را بريد و جامه و سلاحش را برگرفت .
واقدى مى گويد: در آن روز چون بنى مخزوم كشته شدن ياران خود را ديدند، گفتند كسى به ابوجهل دسترسى نخواهد يافت كه عتبه و شيبه پسران ربيعه مغرور شدند و عجله كردند و خويشاوندان ايشان از آنان پشتيبانى نكردند. بنى مخزوم ابوجهل را احاطه كردند و او را همچون درخت پر خارى كه دسترسى به آن ممكن نباشد، ميان خويش گرفتند، سپس چنين انديشيدند كه سلاح و جامه او را بر كس ديگرى بپوشانند و آن را بر عبد الله بن منذر بن ابى رفاعه پوشاندند. على عليه السلام بر او حمله كرد و او را كشت و تصور مى كرد كه ابوجهل است و برگشت و مى گفت : من پسر عبد المطلبم . سپس آن جامه را بر ابوقيس بن فاكه بن مغيره پوشاندند. حمزه كه مى پنداشت همو ابوجهل است بر او حمله كرد و او را كشت و ضمن ضربه زدن من مى گفت : بگير كه من پسر عبد المطلبم . سپس بر حرمله بن عمرو پوشاندند. على عليه السلام بر او حمله كرد و را كشت . خواستند آن را بر خالد بن اعلم بپوشانند خود دارى كرد و نپذيرفت . معاذ بن عمرو بن جموح مى گويد: در آن روز نگاه كردم ديدم ابوجهل همچون درخت پر خارى است كه دسترسى به او دشوار است و مشركان مى گويند هيچ كس به ابوالحكم دسترسى نخواهد يافت ، دانستم كه خود اوست و گفتم : به خدا سوگند امروز يا بايد در اين راه كشته شوم يا به ابوجهل دست يابم .
به جانب او رفتم و همينكه فرصتى دست داد كه غافلگيرش كنم بر او حمله بردم و ضربتى زدم كه پايش را از ساق قطع كرد و چنان شد كه او را به دانه اى تشبيه كردم كه از زير سنگ آسيا بيرون مى جهد. در همين هنگام پسرش عكرمه بر من حمله آورد و ضربتى بر دوشم زد كه دستم را از شانه بريد و فقط به پوستش آويخته ماند. آن دستم را كه بر پوستش آويخته بود نخست پشت سرم آويختم و چون ديدم آزارم مى دهد زير پاى خود نهادم و آن را از بن كندم . سپس عكرمه را ديدم كه در جستجوى پناهگاهى است ، اگر دستم درست مى بود همانجا او را مى كشتم . معاذ به روزگار حكومت عثمان در گذشته است .
واقدى مى گويد: روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير ابوجهل را به معاذ بخشيد و آن شمشير امروز هم در اختيار خاندان معاذ بن عمرو است . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله بعدها به عكرمه پسر ابوجهل پيام داد و پرسيد پدرت را چه كسى كشت ؟ او گفت : همان كسى كه من دستش را قطع كردم . و بدين سبب بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير ابوجهل را به معاذ بخشيد كه عكرمه پسر ابوجهل دستش را در جنگ بدر قطع كرده بود.
واقدى مى گويد: بنى مغيره در اين موضوع شك نداشتند كه شمشير ابوجهل بهره معاذ بن عمرو شده و همو در جنگ بدر قاتل ابوجهل بوده است .
واقدى مى گويد: درباره چگونگى كشته شدن و گرفتن جامه و سلاح ابوجهل روايتى ديگر هم شنيده ام . عبدالحميد بن جعفر از عمر بن حكم بن ثوبان از عبدالرحمان بن عوف نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله شب جنگ بدر ما را آرايش نظامى داد و شب را در حالى به صبح آورديم كه در صفهاى خود بوديم . دو پسر نوجوان كنار من بودند كه هر دو به سبب كم سن و سالى حمايل شمشير خود را بر گردن خويش ‍ آويخته بودند. يكى از آن دو به من نگريست و گفت : عمو جان ! كدام يك از آنان ابوجهل است ؟ گفتم : اى برادرزاده ! با او چه كار دارى ؟ گفت : به من خبر رسيده است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله دشنام مى دهد، سوگند خوردم كه اگر او را ببينم بكشمش يا در آن راه كشته شوم . من به ابوجهل اشاره كردم ، نوجوان ديگر هم به من نگريست و همان سخن را گفت و براى او هم به ابوجهل اشاره كردم و نشانش دادم . گفتم : شما كه هستيد؟ گفتند: دو پسر حارث .
گويد: آن دو چشم از ابوجهل بر نمى داشتند و چون جنگ درگرفت آهنگ او كردند و او را كشتند و ابوجهل هم آن دو را كشت .
واقدى مى گويد: محمد بن عوف از ابراهيم بن يحيى بن زيد بن ثابت نقل كرد كه روز جنگ بدر عبدالرحمان بن عوف به جانب چپ و راست خويش ‍ نگريست و چون آن دو را ديد گفت : اى كاش كنار من كسانى تنومندتر از اين دو نوجوان مى بودند. چيزى نگذشت كه عوف به عبدالرحمان نگريست و گفت : ابوجهل كدام يك از ايشان است ؟ عبدالرحمان گفت : آنجا كه مى بينى . گويد: عوف همچون جانور درنده اى به سوى ابوجهل خيز برداشت و برادرش هم به او پيوست و به آنان نگاه مى كرد كه شمشير مى زند بعد هم ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله كه از ميان كشتگان مى گذشت از كنار آن دو گذشت و آنان كنار جسد ابوجهل بر زمين افتاده بودند.
واقدى مى گويد: محمد بن رفاعه براى من گفت : از پدرم شنيدم كه منكر چيزى بود كه مردم درباره كمى و سن سال پسران عفراء مى گويند. پدرم مى گفت : در جنگ بدر كوچكترين آن دو برادر سى و پنج ساله بود، چگونه اين سخن درست است كه شمشيرش را بر گردنش آويخته باشد! واقدى مى گويد: همان گفتار نخست كه آنها نوجوان بوده اند درست تر است .
محمد بن عمار بن ياسر از قول ربيع معوذ نقل مى كند كه مى گفته است به روزگار حكومت عمر بن خطاب همراه گروهى از زنان انصار پيش اسماء مادر ابوجهل رفتيم . پسرش عبدالله بن ابى ربيعه براى او از يمن عطرى فرستاده بود و او آن را همراه با ديگر چيزهاى گرانبها مى فروخت . ما هم از او مى خريديم . همينكه شيشه هاى مرا پر كرد وز كرد. همان گونه كه از ديگران را وزن كرد و گفت : طلب خود را بايد بنويسيم . گفتم : آرى بر اين بنويس كه بر عهده ربيع دختر معوذ است . گفتم : نه ، دختر كسى هستم كه بنده خود را كشته است . گفت : به خدا را كشته است . گفتم : نه ، دختر كسى هستم كه بنده خود را كشته است . گفت : به خدا سوگند هرگز چيزى به تو نمى فروشم .
گفتم : به خدا سوگند من هم هرگز چيزى از تو نمى خرم كه به خدا سوگند عطر تو چندان خوب نيست ، و حال آنكه پسرم ! به خدا سوگند عطرى به آن خوبى نبوييده بودم ، ولى خشمگين شدم .
واقدى مى گويد: چون جنگ پايان يافت ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد بگردند جسد ابوجهل را پيدا كنند. ابن مسعود مى گويد: من او را يافتم كه هنوز رمقى داشت ، پاى خود را بيخ گلويشس نهادم و گفتم : سپاس ‍ خداوند را كه ترا خوار و زبون ساخت . گفت : خداوند برده اى را كه فرزند كنيزكى است - ابن مسعود -زبون ساخته است ، اى چوپانك گوسپندان ، بر جايگاه بلندى بر آمده اى . آنگاه پرسيد: دولت و اقبال از كيست ؟ گفتم : از خداوند و رسول اوست . كلاه خودش پشت سرش افتاده بود و گفتم : من كشنده تو هستم .
گفت : نخستين بنده اى نيستى كه سرور خود را كشته است ، همانا سخت ترين چيزى كه امروز آن را ديده ام اين است كه تو مرا مى كشى ، مگر ممكن نبود مردى از هم پيمانان يا پاكان و افراد شركت كننده در پيمان مطيبين عهده دار كشتن من باشد. عبدالله بن مسعود ضربتى بر او زد كه سرش برابرش افتاد، سپس جامه و سلاح و زره و كلاهخود او را برداشت . (119) و با خود آورد و مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله نهاد و گفت : اى پيامبر خدا مژده بده كه دشمن خدا، ابوجهل ، كشته شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عبدالله ! واقعا چنين است ؟ سوگند به كسى كه جان در دست اوست اين موضوع براى من خوشتر از داشتن شتران سرخ موى است ، يا سخنى نظير اين فرموده است . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس ‍ فرمود: روزى بر سر سفره ابن جدعان ابوجهل را به گوشه اى پرت كردم كه نشانه زخم بر زانويش مانده است ، بر بدنش نگريستند و آن نشان را ديدند.
واقدى مى گويد: روايت شده است كه ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى در آن ساعت كه ابن مسعود آمده ، در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است . ابوسلمه اندوهگين شد و روى به ابن مسعود كرد و گفت : ابوجهل را تو كشتى ؟ گفت : آرى خداوند او را كشت .
ابوسلمه پرسيد: مقصودم اين است كه تو عهده دار كشتن او بودى ؟ گفت : آرى . ابوسلمه گفت : اگر مى خواست ترا در آستين خودش جاى مى داد. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند كه من او را كشتم و برهنه كردم . ابوسلمه پرسيد: چه نشانى در بدنش بود؟ گفت : خال سياه درشتى ميان ران راست او بود. ابوسلمه كه آن نشانه را شناخت به ابن مسعود گفت : چگونه او را برهنه كردى و حال آنكه قريشى ديگرى جز او را برهنه نكردند. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند ميان قريش و هم پيمانهاى آنان هيچ كس نسبت به خدا و رسولش از او دشمن تر نبود، و من از چيزى كه نسبت به او انجام داده ام پوزش خواهى نمى كنم .
ابوسلمه سكوت كرد.
واقدى مى گويد: پس از آن از ابوسلمه شنيده مى شد كه از اين سخن خود كه به طرفدارى ابوجهل گفته بود استغفار مى كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از كشته شدن ابوجهل خوشحال شد و عرضه داشت : بار خدايا آنچه را به من وعده فرموده بودى ، بر آوردى ، پروردگارا! نعمت خود را بر من تمام فرماى ! (120)
گويد: خاندان ابن مسعود (121) مى گفته اند شمشير ابوجهل كه نقره شان است پيش ماست و آن را عبدالله بن مسعود در جنگ بدر به غنيمت گرفته است .
واقدى مى گويد: اصحاب ما بر اين عقيده متفقند كه معاذ بن عمرو و دو پسر عفراء نخست ابوجهل را از پاى در آورده اند و ابن مسعود هنگامى كه او هنوز رمقى داشته است گردنش را زده است و بدين ترتيب همگى در كشتن ابوجهل شركت داشته اند.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله كنار كشته دو پسر عفراء درنگ كرد و فرمود خداوند دو پسر عفراء را رحمت فرمايد كه هر دو در كشتن فرعون اين امت و سالار پيشوايان كفر شركت كردند. پرسيدند: اى رسول خدا چه كسى همراه آن دو ابوجهل را كشته است ؟ فرمود: فرشتگان و ابن مسعود كه سرش را بريد و او هم در كشتن او شريك است .
واقدى مى گويد: معمر از زهرى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر فرمود: بار خدايا شر نوفل بن عدويه را كه همان نوفل بن خويلد و از خاندان اسد بن عبدالعزى است از من كفايت فرماى . نوفل در آن روز از اينكه كشته شدگان قوم خود را كه در نخستين برخورد كشته شده بودند، ديده بود، ترسان بود. او پيش آمد و با صداى بسيار بلند كه ظاهرا آميخته با نشاط بود گفت : اى گروه قريش امروز روز سرافرازى و سربلندى است ، ولى همينكه ديد قريش گريزان شد خطاب به انصار فرياد مى كشيد كه شما را چه نيازى به ريختن خونهاى ماست مگر اينها را كه كشته ايد نمى بينيد؟ مگر شما نيازمند به شير نيستند، جبار بن صخر او را به اسيرى گرفت و پيشاپيش خود او را مى آورد، نوفل كه چشمش به على عليه السلام افتاد كه جانب او مى آيد، به جبار گفت : اى برادر انصارى ترا به لات و عزى سوگند اين مرد كيست كه مى بينم آهنگ من دارد، جبار گفت : اين على بن ابى طالب است . نوفل گفت : به خدا سوگند تا به امروز مردى به اين چالاكى ميان قوميش نديده ام . على عليه السلام به او حمله كرد و با شمشير ضربتى بر او زد ولى شمشير على در سپر چرمين نوفل لحظه اى گير كرد، سپس آن را بيرون كشيد و دو ساق پايش را هدف قرار داد كه چون دامن زرهش بالا بود هر دو را قطع كرد و سپس او را كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از نوفل بن خويلد خبر دارد؟ على عليه السلام فرمود من او را كشتم . پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و فرمود: سپاس خداوندى كه نفرين مرا در مورد او بر آورد.
واقدى مى گويد: عاص بن سعيد بن عاص هم براى جنگ آمد. او و على عليه السلام و رياروى شدند و على او را كشت . عمر بن خطاب به سعيد پسر عاص مى گفت : چرا ترا از خود روى گردان مى بينم ، آيا مى پندارى من پدرت را كشته ام ! سعيد گفت : بر فرض كه تو خردمندتر و امانت دارترند، هيچ كسى ستمى بر ايشان روا نمى دارد مگر اينكه خداوند پوزه اش را بر خاك مى مالد و او را بر روى مى افكند.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه عمر به سعيد بن عاص گفته است : چرا ترا روى گردان مى بينم ، گويى من پدرت را در جنگ بدر كشته ام ، و اگر هم كشته بودم از كشتن مشركى پوزش خواهى نمى كردم كه عاص بن هاشم بن مغيره دايى خودم را به دست خود كشتم .
و از كتابى غير كتاب واقدى نقل مى كنم كه عثمان به عفان و سعيد بن عاص ‍ به روزگار حكومت عمر بن خطاب پيش او رفتند. سعيد بن عاص گوشه اى نشست ، عمر به او نگريست و گفت : چرا ترا افسرده و روى گردان مى بينم ، گويى پدرت را كشته ام ! نه من او را نكشتم ، بلكه ابوالحسن او را كشت . على عليه السلام هم حاضر بود، فرمود: بار خدايا آمرزش مى خواهم ! سپس ‍ فرمود شرك و آنچه در آن بود از ميان رفت و اسلام امور پيش از محو كرده است ، اينك چرا دلها را به هيجان مى آورى و عمر سكوت كرد. سعيد گفت : همتايى گرامى پدرم را كشته است و اين براى من خوشتر از آن است كه اگر او را كسى كه از خاندان عبد مناف نيست ، مى كشت .
واقدى مى گويد: على عليه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر پس از بر آمدن روز و هنگامى كه صفهاى ما و مشركان درهم آويخت ، من به تعقيب يكى از مشركان پرداختم .
ناگاه مردى از مشركان را روى تپه اى ديدم كه مقابل سعد بن خيثمه ايستاده و جنگ مى كنند و آن مرد مشرك سعد را كشت . آن مشرك كه سوار بر اسب و سراپا پوشيده در آهن بود و نشانى بر سينه داشت از اسب فرود آمد مرا شناخت و صدا كرد كه اى پسر ابوطالب به نبرد من بيا. من كه او را نشناختم آهنگ او كردم . او هم از بالاى تپه به سوى من فرود آمد، من كه كوتاه قامت بودم كمى به عقب برگشتم . تا او از ارتفاع پايين آيد كه بر من مسلط نباشد. او گفت : اى پسر ابوطالب گريختى ! گفتم : اى پسر مرد دزد و فرومايه به زودى پابرجا خواهم بود. و چون هر دو پاى من استوار و مستقر شد، ايستادم . او پيش آمد و همينكه به من نزديك شد، پربتى به من زد كه آن را با سپر خويش گرفتم .
شمشير در سپرم گير كرد. ضربتى بر دوش او زدم . با اينكه زره بر تن داشت شمشيرم زره را درى و او به لرزه در آمد. پنداشتم همين ضربت من او را خواهد كشت . ناگاه از پشت سر خويش برق شمشير ديدم ، سرم فرو آوردم . شمشير كاسه سر دشمن را همراه با كلاه خودش بريد. كسى كه ضربه زد مى گفت : بگير كه من پسر عبد المطلبم . چون به پشت سرم نگريست عمويم حمزه را ديدم و معلوم شد كسى كه كشته شده طعيمه بن عدى است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): در روايت محمد بن اسحاق بن يسار هم چنين آمده است كه طعيمه بن عدى را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است و سپس گفته است و گفته مى شود او را حمزه كشته است . در روايات شيعه چنين آمده است كه طعميه را على بن ابى طالب عليه السلام با نيزه كشته است و گفته است به خدا سوگند از اين پس هرگز در مورد خداوند با ما ستيز نخواهى كرد. محمد بن اسحاق هم اين موضوع را روايت كرده است .
محمد بن اسحاق روايت كرده و گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله از سايبان بيرون آمد و به مردم و صحنه جنگ نگريست و مسلمانان را تشويق كرد و فرمود: هر كس در قبال كار درستى كه انجام دهد ارزش دارد. سپس ‍ فرمود: سوگند به كسى كه جان محمد در دست اوست امروز هر كه با اين گروه پايدارى و شكيبايى و جنگ كند و پيش رود و پشت به جنگ ندهد كشته نخواهد شد، مگر اينكه خداوند او را به بهشت وارد خواهد كرد. عمير بن حمام كه از قبيله بنى سلمه بود و چند دانه خرما در دست داشت و مشغول خوردن آنها بود گفت : به به ! براى ورود به بهشت چيزى جز اينكه اينان مرا بكشند، نيست . آن چند خرما را از دست افكند و شمشير را به دست گرفت و با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.
محمد بن اسحاق مى گويد: عاصم بن عمرو بن قتاده برايم نقل كرد كه عوف بن حارث كه همان عوف بن عفراء است روز بدر به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى رسول خدا! چه چيزى خداوند را از بنده اش به خنده وا مى دارد؟ فرمود: اينكه سر برهنه و بدون زره به دشمن دست يازد. عوف (122) زرهى را كه بر تن داشت ، بيرون آورد و كنارى افكند و شمشير برگرفت و با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.
واقدى و ابن اسحاق مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله مشتى شن برگرفت و بر مشركان پاشاند و فرمود: چهره هايتان زشت باد. پروردگارا! دلهاى ايشان را بيمناك و پاهايشان را لرزان كن . و چنان دش كه مشركان بدون آنكه به چيزى توجه كنند، روى به گريز نهادند و مسلمانان آنان تعقيب مى كردند و مى كشتند و اسير مى گرفتند.
واقدى مى گويد: هبيره بن ابووهب مخزومى چون فرار قريش را ديد، پشتش شكست و بر جاى خود ميخكوب شد، آنچنان كه قادر به حركت نبود. ابواسامه جشمى هم پيمانش پيش او آمد و زره او را گشود و او را همراه خود برد. و گفته شده است ابوداود مازنى شمشيرى به او زد كه زرهش را دريد و او بر زمين افتاد و همان گونه باقى ماند. ابوداود او را رها كرد و رفت . مالك و ابواسامه پسران زهير جشمى كه هم پيمان هبيره بودند از او حمايت كردند و او را از معركه بيرون بردند و نجاتش دادند. پيامبر فرمود: آن دو سگى كه هم پيمانش بودند از او حمايت كردند و او را در ربودند.
واقدى مى گويد: عمر بن عثمان از قول عكاشه بن محصن نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ بدر شمشيرم شكست . پيامبر صلى الله عليه و آله چوبى به من داد كه ناگاه در دست من به صورت شمشير بلند و درخشان در آمد و با آنان تا هنگامى كه خداوند مشركان را شكست داد جنگ كردم . آن شمشير تا هنگام مرگ عكاشه همچنان در اختيار او بود.
گويد: تنى چند از مردان خاندان عبدالاشهل روايت كرده اند كه شمشير سلمه بن اسلم بن حريش روز جنگ بدر شكست و بدون سلاح باقى ماند. پيامبر صلى الله عليه و آله چوبى از شاخه هاى نخلهاى ابن طاب - نوعى از نخل است - به روزگار عمر - كشته شد، در اختيارش بود.
واقدى مى گويد: حارثه بن سراقه در حالى كه با دهان خود مشغول آب خوردن از حوض بود، تيرى ناشناس از مشركان گلويش خورد و او را كشت و مردم در پايان آن روز ناچار از همان حوض كه آبش با خون او آويخته بود آشاميدند. خبر و چگونگى كشته شدن او به مادر و خواهرش كه در مدينه بودند رسيد. مادرش گفت : به خدا سوگند بر او نخواهم گريست تا پيامبر صلى الله عليه و آله بيايد و از او بپرسم . اگر پسرم در بهشت باشد هرگز بر او نمى گريم و اگر در آتش باشد، به خدايى خدا سوگند كه بر او سخت خواهم گريست ؛ و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر برگشت مادر حارثه به حضورش آمد و گفت : اى رسول خدا! جايگاه پسرم در در دل من مى دانى ، خواستم بر او بگريم ، گفتم چنين نمى كنم تا از رسول خدا بپرسم ، اگر پسرم در بهشت باشد بر او نخواهم گريست و اگر در بهشت نباشد و در دوزخ باشد بر او نخواهم گريست و شيون مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دست كم گرفته اى ! خيال مى كنى فقط يك بهشت است ؟ بهشتى بسيارى است و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست او در فردوس ‍ برين است .
مادر حارثه گفت : هرگز بر او نخواهم گريست .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در اين هنگام ظرف آبى خواست . دست در آن كرد و مضمضه فرمود و آن ظرف آب را به مادر حارثه بن سراقه داد كه از آن آشاميد و سپس به دختر خود داد كه او هم از آن آشاميد. آنگاه پيامبر به آنان فرمان داد كه باقيمانده آن آب را در گريبان خود بريزند، چنان كردند و از حضور پيامبر برگشتند، در حالى كه هيچ كس در مدينه از آن دو بانو چشم روشن تر و شادتر نبود.
واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است : روز بدر چون شكست خورديم من شروع به دويدن كردم و گفتم : خداوند ابن الحنظليه - ابوجهل - را بكشد كه مى پندارد روز به پايان رسيده است و به خدا سوگند كه همچنان بر حال خود باقى است .
حكيم مى گفته است : چيزى را دوست نمى داشتم مگر اينكه شب فرار سد و تعقيب مسلمانان از ما كاستى پذيرد. عبيدالله و عبدالرحمان پسران عوام كه بر شتر نرى سوار بودند به حكيم رسيدند، عبدالرحمان به برادرش ‍ عبيدالله گفت : پياده شو تا حكيم را سوار كنيم . عبيدالله لنگ بود و ياراى راه رفتن نداشت ، به برادر گفت : مى بينى كه من ياراى راه رفتن ندارم . عبدالرحمان گفت : به خدا چاره اى نداريم ، بايد اين مرد را سوار كنيم كه اگر بميريم عهده دار جمع آورى و هزينه زن و فرزندمان خواهد بود و اگر زنده بمانيم هزينه همه ما را بر عهده مى گيرد. اين بود كه عبدالرحمان و برادر لنگش پياده شدند و حكيم را سوار كردند و خود پياده از پى شتر حركت مى كردند. حكيم همينكه نزديك مكه و به مرالظهران رسيد گفت : به خدا سوگند همين جا نشانه و چيزى ديدم كه هيچ كس نمى بايست پس از ديدن آن بيرون مى رفت ، ولى شومى ابوجهل ما را از پى خود كشاند.
حكيم افزود: اينجا چند شتر كشته شد و هيچ خيمه اى باقى نماند مگر اينكه ديديم كه تو و قومت به راه خود ادامه داديد ما هم همراه شما آمديم كه در قبال شما از خود راى و فرمانى نداشتيم .
واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن حارث از مخلد بن خفاف از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است : در جنگ بدر قريش زره بسيار داشتند و چون روى به گريز نهادند زره ها را به زمين مى افكندند و مسلمانان كه ايشان را تعقيب مى كردند زره هايى را كه آنان مى انداختند جمع مى كردند. من خودم در آن روز سه زره برداشتم و به خانه ام آوردم كه پيش ما باقى بود. مردى از قريش ‍ كه بعدها يكى از آن زره ها را پيش ما ديد شناخت و گفت : اين زره حارث بن هشام است .
واقدى مى گويد: محمد بن حميد از عبدالله بن عمرو بن اميه براى من نقل كرد كه مى گفته است : يكى از افراد قريش كه در آن جنگ گريخته بود به من گفت : با خود مى گفتم هيچ نديده ام كه از چنين جنگى كسى غير از زنها بگريزد.
واقدى مى گويد: قباث بن اشيم كنانى مى گفته است : همراه مشركان در جنگ بدر شركت كردم و من به كمى شمار محمد مى نگريستم و شمارشان به چشم من كم مى آمد و با توجه به شمار بسيارى از سواران و پيادگانى كه همراه ما بودند من هم همراه ديگران گريختم و به هر سو كه مى نگريستم مشركان را در حال گريز مى ديدم و با خود مى گفتم : شگفت است كه هرگز نديده ام از چنين جنگى كسى غير از زنها بگريزند. مردى هم با من همراه شد، در همان حال كه او با من مى آمد گروهى پشت سر به ما نزديك مى شدند، به آن مردى كه همراه بود گفتم : آيا ياراى دويدن و قيام دارى ؟ گفت : نه ، به خدا سوگند. او عقب ماند و از پاى در آمد و من شتابان گريختم و بامداد در غيقه بودم كه بر سمت چپ سقيا قرار دارد، فاصله آن تا فرع يك شب راه است و فاصله فرع تا مدينه هشت چاپار است . من پيش از طلوع خورشيد آنجا رسيدم و چون به راههاى فرعى آشنا بودم و از تعقيب مى ترسيدم راه اصلى را نپيمودم و از آن كناره گرفتم . مردى از خويشاوندانم در غيقه مرا ديد و پرسيد: پشت سرت چه خبر بود؟ گفتم : خبرى نبود! كشته شديم ، اسير داديم و شكست خورديم و گريختيم . اينك آيا تو مركوبى دارى ؟ او مرا بر شترى سوار كرد و زاد و توشه به من داد و من در جحفه به راه اصلى رسيدم و سپس رفتم تا وارد مكه شدم . در غميم چشمم به حيسمان بن حابس خزاعى افتاد، دانستم كه او براى اعلان كشته شدن قرشيان به مكه مى رود، اگر مى خواستم از او پيشى بگيرم مى توانستم ولى خود را عقب كشيدم تا قسمتى از روز را از من جلو افتاد. من هنگامى وارد مكه شدم كه خبر كشتگان ايشان به آنان رسيده بود، حيسمان را لعنت مى كردند كه خبر خوشى براى ما نياورده است . من در مكه ماندم . پس از جنگ خندق محبت اسلام در دلم افتاده بود، با خود گفتم : چه خوب است به مدينه بروم و بينم محمد چه مى گويد.
به مدينه رفتم و سراغ پيامبر را گرفتم . گفتند آنجا در سايه ديوار مسجد همراه گروهى از ياران خود نشسته است . آنجا رفتم و من او را ميان ايشان نمى شناختم ، سلام دادم . پيامبر فرمود! اى قباث بن اشيم تو بودى كه در جنگ بدر مى گفتى هرگز چنين كارى نديده ام فقط زنها از اين جنگ مى گريزند. گفتم : گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى و اين ام را هرگز به كسى نگفته ام حتى آن را بر زبان نياورده ام بلكه فقط در دل خود گفتم و اگر تو پيامبر نمى بودى خدايت بر آن آگاه نمى كرد. دست فراز آر تا با تو بيعت كنم ، و مسلمان شدم .
واقدى مى گويد: روايت شده است كه چون مشركان به بدر رفتند از جمله كسانى كه با ايشان همراهى نكردند و در مكه باقى ماندند دو جوان افسانه سرا بودند كه در ذوطوى در نور مهتاب براى مردم تا ديرگاهى از شب گذشته افسانه مى سرودند و شعر مى خواندند و قصه مى گفتند. شبى در همان حال آوايى نزديك شنيدند و گوينده را نديدند و چنين مى سرود:
حنيفيان چنان سوگى در بدر فزودند كه پايه هاى حكومت خسرو و قيصر از آن شكسته خواهد شد. سنگهاى سخت كوهها از آن به خروش آمد و قبايل ميان و تير و خيبر هراسان شدند دو كوه ابوقبيس و احمر به لرزه در آمد و پارچه هاى حريرى كه دليران هم سن و سال بر سينه مى بستند گشوده شد.
واقدى مى گويد: اين ابيات را براى من عبدالله بن ابى عبيده از محمد بن عمار بن ياسر خواند و نقل كرد. گويد: و چون آنان صدا را شنيدند و كسى را نديدند، در جستجوى گوينده بر آمدند و هيچ كس را نديدند. هراسان خود را به حجر اسماعيل رساندند و گروهى از پيرمردان و بزرگان افسانه سرا را ديدند و اين خبر را به آنان دادند.
ايشان گفتند: اگر اينچنين كه مى گوييد بوده است ، محمد و يارانش را حنيفان مى نامند.
گويد: هيچ يك از جوانانى كه در ذوطوى بودند باقى نماند مگر آنكه از ترس ‍ تب بر آورد. دو يا سه شب بيشتر نگذشت كه حيسمان خزاعى خبر اهل بدر و كسانى را كه كشته شده بودند آورد. او شروع به خبر دادن كرد و گفت : عتبه و شيبه پسران ربيعه كشته شدند و دو پسر حجاج و ابوالبخترى و زمعه بن اسود كشته شدند. گويد: در آن هنگام صفوان بن اميه در حجر اسماعيل نشسته بود، گفت : اين شخص نمى فهمد چه مى گويد، درباره من از و بپرسيد. گفتند: آيا از صفوان بن اميه خبرى دارى ؟ گفت : آرى او كه همين جا در حجر نشسته است ولى پدر و برادرش را كشته ديدم . سهيل بن عمرو و نضر بن حارث را هم ديدم كه اسير شده و با ريسمان بسته بودند.
واقدى مى گويد: و چون به نجاشى خبر كشته شدن قريش و پيروزى كه خداوند به رسول خود ارزانى فرموده بود رسيد، دو جامه سپيد پوشيد و بيرون آمد و بر خاك نشت و حمزه بن ابى طالب و يارانش را احضار كرد و پرسيد: كدام يك از شما منطقه بدر را مى شناسد؟ به او خبر دادند. گفت : من خود آنجا را مى شناسم و مدتى در اطراف آن گوسپند چرانى مى كردم ، با دريا نصف روز راه است ولى مى خواست با گفته شما مطمئن تر شوم . خداوند پيامبر خويش را در بدر يارى فرمود، خداى را بر اين نعمت ستايش ‍ كنيد.
سردارانش گفتند: خداوند كارهاى پادشاه را رو به راه فرمايد. اين كارى است كه تا كنون انجام نمى دادى كه دو جامه سپيد بپوشى و بر خاك بنشينى ! گفت : من از گروهى هستم (123) كه چون خداوند بر ايشان نعمتى عنايت فرمايد بر تواضع و فروتنى خود مى افزايند. و گفته شده است كه نجاشى گفت : عيسى بن مريم عليه السلام هرگاه نعمتى بر او ارزانى مى شد، بر تواضع خود مى افزود.
واقدى مى گويد: و چون قريش به مكه برگشت ، ابوسفيان بن حرب برپا خاست و گفت : اى گروه قريش ! بر كشتگان خود مگوييد و بر ايشان نوحه سرايى مكنيد و هيچ شاعرى بر آنان مرثيه نسرايد، تظاهر به چالاكى و بردبارى كنيد كه چون بر ايشان بگرييد و مرثيه بسراييد اين كار خشم شما را آرامش مى بخشد و شما را از دشمنى با محمد و يارانش سست مى كند. وانگهى اگر به محمد و يارانش خبر برسد، شاد مى شدند و شما را سرزنش ‍ مى كنند و اين دشمن شادى ، خود از آن سوگ بزرگتر است ، و شايد بتوانيد انتقام خون خود را بگيرند. اينك روغن ماليدن و گرد آمدن با زنان بر من حرام خواهد بود تا با محمد جنگ كنم . قريش مدت يك ماه شكيبايى و درنگ كرد، نه شاعرى بر كشتگان مرثيه گفت و نه نوحه سرايى نوحه اى سرود.
واقدى مى گويد: اسود بن مطلب نابينا شده بود و بر فرزندان كشته شده اش ‍ سخت افسرده اندوهگين بود. دوست مى داشت بر آنان بگريد و قريش او را از اين كار باز مى داشت . هر دو روز يك بار به غلامش مى گفت : شراب بردار و مرا به دره اى ببر كه ابوحكيمه - يعنى پسرش زمعه كه در جنگ بدر كشته شده بود - در آن راه مى رفت .
غلامش او را كنار آن راه مى برد و مى نشست . چندان باده به او مى آشامند كه سياه مست مى شد و بر ابو حكيمه و برادرانش مى گريست و خاك بر سر خود مى افشاند و به غلام خويش مى گفت : اى واى بر تو! بايد اين كار را پوشيده بدارى كه خوش نمى دارم قريش بر اين حال من آگاه كه مى بينم جمع نمى شوند بر كشتگان خود بگريند.
واقدى مى گويد: مصعب بن ثابت از عيسى بن معمر، از عباد بن عبدالله بن زبير، از عايشه براى من نقل كرد كه مى گفته است : قريش چون به مكه برگشتند گفتند: بر كشتگان خود مگوييد كه خبر به محمد و يارانش برسد و شاد شوند و شما را سرزنش كنند و در پى آزادى اسيران خود كسى را گسيل مداريد كه براى فديه گرفتن پافشارى بيشترى خواهند كرد.
گويد: از اسود بن مطلب سه تن از پسرانش كشته شده بودند كه عبارتند از زمعه و عقيل و نوه اش حارث پسر زمعه . او دوست مى داشت بر كشتگان خود بگريد، در همان حال نيمه شبى صداى گريه و شيونى شنيد. او كه كور بود به غلامش گفت : برو بنگر آيا قريش بر كشتگان خود مى گريند. اگر چنان است من هم بر ابوحكيمه ، يعنى زمعه ، بگريم كه دلم آتش گرفته است . غلام رفت و برگشت و گفت : زنى است كه بر شتر گم شده خود مى گريد اسود اين ابيات را سرود:
از اينكه شترى از او گم شده است مى گريد و بى آرامى او را از خواب باز مى دارد.
بر شتر گريه مكن بر بدر گريه كن كه چهره ها را كوچك كرد و زبون ساخت . اگر مى گريى بر عقيل گريه كن و بر حارث كه شير شيران بود. بر همه گريه كن و به ستوه ميان كه ابوحكيمه را مانندى نيست . بر بدر و كشته شدگانى كه سران خاندانهاى هصيص و مخزوم و ابوالوليد بودند، آرى پس از ايشان كسانى به سالارى رسيدند كه اگر جنگ بدر نمى بود هرگز به سالارى نمى رسيدند.
واقدى مى گويد: زنان قريش پيش هند دختر عتبه رفتند و به او گفتند: آيا نمى خواهى بر پدر و عمو و دايى و خويشاوندانت بگريى ؟ گفت : هرگز، و آنچه مرا از آن باز مى دارد اين است كه به محمد يارانش خبر مى رسد و آنان زنان خزرج شاد مى شوند و ما را نكوهش مى كنند، نه ، به خدا سوگند، بر آنان نخواهم گريست تا انتقام خون خود را از محمد و يارانش بگيرم . بر من حرام باد كه بر سر خويش روغن بمالم تا آنگاه كه با محمد جنگ كنيم . وانگهى به خدا سوگند اگر بدانم با گريستن اندوه از دلم زدوده مى شود خواهم گريست ، ولى اندوه دلم زدوده نخواهد شد مگر اينكه به چشم خويش خون كسانى را كه عزيزان را كشته اند ببينم . هند بر همان حال باقى بود، نه بر سر خود روغن ماليد و نه به بستر ابوسفيان نزديك شد تا آنكه جنگ احد سپرى شد.
واقدى مى گويد: به نوفل بن معاويه ديلى كه همراه قريش در جنگ بدر شركت كرده بود و در آن هنگام پيش خانواده خود بود خبر رسيد كه قريش ‍ بر كشتگان خود مى گويد، او خود را به مكه رساند و گفت : اى گروه قريش ! گويا خرد شما كاسته و انديشه شما ويران شده است و از زنان خود فرمانبردارى مى كنيد. مگر بر كشته شدگانى چون كشتگان شما مى شود گريست ! آنان فراتر از گريه اند، وانگهى اين گريستن دشمنى شما را نسبت به محمد و يارانش كاهش مى دهد و خشم شما را فرو مى نشاند. و سزاوار نيست كه خشم شما از ميان برود تا آنكه انتقام خون خود را از دشمن خويش بگيرند. ابوسفيان بن حرب كه سخن او را شنيد گفت : اى ابو معاويه ، خلاف واقع به تو گفته اند، به خدا سوگند تا امروز هيچ زنى از خاندان عبد شمس بر كشته شده خود نگريسته و هيچ شاعرى نخواسته است مرثيه بگويد، و من آنان را از اين كار باز داشته ام تا هنگامى كه انتقام خون خويش را از محمد و يارانش بگيريم و من خونخواه انتقام گيرنده هستم ، پسرم حنظله و سران اين سرزمين كشته شده اند و اين سرزمين به سبب فقدان ايشان افسرده است .
واقدى مى گويد: معاذ بن محمد انصارى از قول عاصم بن عمر بن قتاده براى من نقل كرد كه چون مشركان كه سران و بزرگانشان كشته شده بودند به مكه برگشتند، عمير بن وهب بن عمير جمحى آمد و در حجر اسماعيل كنار صفوان بن اميه نشست . صفوان به او گفت : پس از كشته شدن كشتگان بدر زندگى زشت است . عمير گفت : آرى ، به خدا سوگند كه پس از آنان در زندگى خيرى نيست ، و اگر وام نمى داشتم كه راهى براى پرداخت آن ندارم و اگر زن و فرزندانم نبودند كه چيزى ندارم كه براى آنان بگذارم ، مى رفتم و محمد را مى كشتم تا چشم خود را از او پر كنم - آرام بگيرم - و به من خبر رسيده است كه او آزادانه در بازارها مى گردد، من بهانه اى هم دارم و مى گويم براى ديدن و پرداخت فديه پسر اسيرم آمده ام . صفوان از اين سخن او شاد شد و گفت : اى ابواميه ممكن است ببينيم كه اين كار را مى كنى ؟ گفت : آرى ، سوگند به پروردگار اين خانه . صفوان گفت : پرداخت وام تو بر عهده من است و زن و فرزندان تو همچون زن و فرزند خودم خواهند بود، و تو مى دانى كه در مكه هيچ كس چون من بر زن و فرزند خود گشايش ‍ نمى دهد. عمير گفت : اى ابووهب ابن را مى دانم . صفوان گفت : نانخورهاى تو همراه نانخورهاى من خواهند بود، چيزى براى من فراهم نخواهد بود مگر اينكه براى آنان هم فراهم خواهد بود و پرداخت وام تو بر عهده من است . صفوان شتر خويش را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون هزينه زن و فرزند خود مقرر داشت و عمير فرمان داد شمشيرش را تيز و زهر آلوده كنند. چون آهنگ رفتن به مدينه كرد به صفوان گفت : چند روزى پوشيده بدار تا من به مدينه برسم . عمير رفت و صفوان هم از او سخنى به ميان نياورد.
عمير چون به مدينه رسيد بر در مسجد فرود آمد، شتر خود را پاى بند زد و شمشير خود را برداشت و بر دوش افكند و آهنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله كرد. در اين هنگام عمر بن خطاب همراه تنى چند از مسلمانان نشسته بودند و از نعمت خداوند نسبت به مسلمانان در بدر سخن مى گفتند. عمر همينكه عمير را با شمشير ديد ترسان شد و به ياران خود گفت : اين سگ را مواظب باشيد كه عمير بن وهب است ، همان دشمن خدا كه در جنگ بدر بالا و پايين مى رفت و بر ضد ما تحريك مى كرد و شمار ما را براى دشمن تخمين مى زد و به آنان مى گفت كه ما داراى نيروى امدادى و كمين نيستيم . ياران عمر برخاستند و عمير را گرفتند. عمر بن خطاب پيش ‍ پيامبر رفت و گفت : اى رسول خدا! اين عمير بن وهب است كه با اسلحه وارد مسجد شده است و او همان حيله گران پاكى است كه نمى توان بر چيزى از او ايمنى داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را پيش من آور، عمر رفت با يك دست حمايل شمشير او با دست ديگر دسته شمشيرش را گرفت و او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد.
پيامبر صلى الله عليه و آله همينكه او را ديد به عمر فرمود: از او فاصله بگير. چون عمير به پيامبر نزديك شد گفت : بامدادتان خوش باد! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند ما را با درودى غير از درود تو گرامى داشته و آن سلام است كه درود بهشتيان است . عمير گفت : خودت هم تا همين اواخر آن را مى گفتى ! پيامبر فرمود: خداوند بهتر از آن را به ما ارزانى فرموده است . اينك بگو چه چيزى موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : درباره اسيرى كه پيش شما دارم آمده ام كه فديه اى مناسب تعيين كنيد و معامله خويشاوندى انجام دهيد كه خود خانواده دار و اهل عشيره ايد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين شمشير چيست ؟ گفت : خداوند شمشيرها را زشت و تباه سازد و مگر كارى براى ما انجام داد. وقتى كه پياده شدم فراموش كردم آن را از گردن خود باز كنم و به جان خودم سوگند كه كار و منظورى ديگر دارم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمير! راست بگو چه چيزى ترا اينجا كشانده است ؟ گفت : فقط در مورد اسير خودم آمده ام . پيامبر فرمود: اى عمير! در حجر اسماعيل با صفوان بن اميه چه شرط كردى ؟ عمير ترسان شد و پرسيد: چه شرطى براى او كرده ام ؟ فرمود: عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده بگيرد، و خداوند مانع ميان من و تو است . عمير گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدا و راستگويى ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يگانه نيست . اى رسول خدا ما به وحى و آنچه از آسمان به تو مى رسيد تكذيب داشتيم ، تكذيب داشتيم ، و حال آنكه اين سخن فقط ميان من و صفوان بوده است و هيچ كس جز من و او بر آن گاه نشده است و به او گفتم كه چند شبانه روز اين سخن را پوشيده بدارد و اينك خداوندت بر آن آگاه ساخته است . من به خدا و رسولش ايمان آوردم و گواهى مى دهم آنچه را كه آورده اى حق است و سپاس خداوندى كه مرا بر اين راه كشاند. همينكه خداوند عمير را هدايت فرمود، مسلمانان شاد شدند. عمر بن خطاب گفت : هنگامى كه عمير آشكار شد، خوكى در نظرم دوست داشتنى تر از او بود و اينك در نظرم از يكى از فرزندانم دوست داشتنى تر است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به برادرتان قرآن بياموزيد و اسيرش را رها كنيد. عمير گفت : اى رسول خدا! من در راه خاموش كردن نور خدا كوشا بود مخ ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود، اينك اجازه فرماى به قريش پيوندم و آنان را به خدا كوشا بودم ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود، اينك اجازه فرماى به قريش بپيوندم و آنان را به خدا و رسولش فراخوانم شايد خداوند هدايت فرمايد و ايشان را از هلاك نجات بخشد. پيامبر اجازه فرمود و عمير به مكه رفت .
صفوان از هر مسافرى كه از مدينه مى آمد، درباره عمير بن وهب سوال مى كرد و مى پرسيد: آيا در مدينه اتفاقى نيفتاده است ؟ و به قريش هم مى گفت بر شما مژده باد كه واقعه اى رخ مى دهد كه اندوه جنگ بدر را از شما خواهد زدود. مردى از مدينه آمد و چون صفوان درباره عمير از او پرسيد، گفت : عمير مسلمان شد. صفوان و مشركان مكه او را نفرين مى كردند و مى گفتند: عمير از دين برگشته است . صفوان سوگند خود كه هرگز با عمير سخن نگويد و كار سودمندى برايش انجام ندهد و عيال او را از خود طرد كرد.
عمير چون به مكه آمد به خانه خويش رفت و پيش صفوان نيامد و اسلام خويش را آشكار ساخت . چون اين خبر به صفوان رسيد گفت : همينكه نخست پيش من نيامد دانستم و مردى هم به من خبر داده بود كه او دگرگون شده است ، از اين پس يك كلمه با او سخن نمى گويم و هيچ سودى به او و خاندانش نخواهم رساند. عمير پيش صفوان كه در حجر اسماعيل نشسته بود آمد و گفت : اى ابو وهب ! صفوان از او روى برگرداند. عمير گفت : تو سرورى از سروران قريشى آيا مى پندارى آيين قبلى ما كه سنگ را پرستش و براى آن قربانى مى كرديم دين و آيين بود؟ گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست و صفوان يك كلمه هم پاسخش نداد، و همراه عمير گروه بسيارى مسلمان شدند.
واقدى مى گويد: پنج تن از جوانان (124) قريش مسلمان شده بودند، پدرانشان آنان را زندانى كرده بودند و آنان همراه خويشاونندان خود در حال شك و ترديد و بدون اينكه اسلامشان خالص باشد به بدر آمده بودند. اين پنج تن عبارتند از قيس بن وليد بن مغيره ، ابوقيس بن فاكه بن مغيره ، حارث بن زمعه بن اسود، على بن اميه بن خلف ، عاص بن منبه بن حجاج . آنان همينكه به بدر آمدند و كمى ياران پيامبر را ديدند گفتند: اينان را دينشان فريفته است و در مورد آنان اين آيه نازل شد: هنگامى كه منافقان و آنان كه در دلشان بيمارى است گفتند اين گروه را دين ايشان فريفته است (125) و سپس اين آيه هم درباره آنان نازل شد كه مى فرمايد: آنانى كه فرشتگان در حالى ايشان را قبض روحى مى كنند كه نسبت به خود ستمگرند و فرشتگان مى گويند شما در چه حالى بوديد؟ مى گويند: ما در زمين مردمى ناتوان و درمانده بوديم ، فرشتگان مى گويند: مگر زمين خدا پهناور نبود كه در آن هجرت كنيد (126) و دو آيه بعد هم در همين مورد نازل شده است .
گويد: اين آيات را مهاجرانى كه به مدينه آمده بودند براى مسلمانانى كه ساكن مكه بودند نوشتند. جندب بن ضمره خزاعى گفت : ديگر حجت و بهانه اى براى اقامت من در مكه باقى نماند، او كه بيمار بود به خانواده خود گفت : مرا از مكه بيرون بريد شايد رحمتى يابم . پرسيدند كدام طرف را بيشتر دوست دارى ؟ گفت : مرا به تنعيم ببريد. او را آنجا بردند. تنعيم در راه مكه و مدينه قرار دارد و فاصله اش تا مكه چهار ميل است . (127)
جندب بن ضمره ضمره عرضه داشت پروردگارا! من به نيت مهاجرت به سوى تو بيرون آمدم و خداوند اين آيه را نازل فرمود: هر كس از خانه خود در حال هجرت به سوى خدا و رسولش بيرون آيد... (128) مسلمانانى كه در مكه بودند و ياراى بيرون آمدن داشتند بيرون آمدند. ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى آمدند. ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى كرد و گروهى از ايشان پس از آنكه گرفتار شدند از دين برگشتند و خداوند متعال در مورد ايشان اين آيه را نازل فرمود: برخى از مرددم مى گويند به خدا ايمان آورديم و چون در راه خدا آزارى ببينند عذاب خلق را با عذاب خدا برابر مى بينند... (129) كه تمام اين آيه و آيه بعد در اين مورد است . مهاجرانى كه در مدينه بودند اين آيات را هم براى مسلمانان مكه نوشتند. و چون اين نامه و آياتى كه در مورد ايشان نازل شده بود، به ايشان رسيد گفتند: پروردگارا با تو عهد مى كنيم كه اگر از اين گرفتارى رهايى يابيم ، هيچ چيزى را با تو برابر نگيريم ، و براى بار دوم از مكه بيرون آمدند. ابوسفيان و مشركان به تعقيب ايشان پرداختند ولى به آنان دسترسى نيافتند كه از راه كوهستانها خود را به مدينه رسانده بودند.
در نتيجه نسبت به مسلمانانى كه به مكه برگردانده شده بودند سختى و گرفتارى بيشتر شد.
آنان را مى زدند و شكنجه مى كردند و مجبور مى ساختند كه اسلام را رها كنند. در اين هنگام ابن ابى سرح هم از مدينه گريخت و مشرك شد و به قريش گفت : محمد را ابن قمطه (130) كه برده اى مسيحى است آموزش ‍ مى دهد و من هنگامى كه براى محمد قرآن مى نوشتم هر چه را كه مى خواستم تغيير مى دادم و خداوند در اين مورد اين آيه را نازل فرمود: همانا مى دانيم كه آنان مى گويند كه پيامبر را انسانى تعليم مى دهد، زبان آن كس كه به او چنين چيزى را نسبت مى دهند زبانى عجمى است و اين قرآن به زبان عربى روشن است